《 2 》

193 26 49
                                    


همانطور داشتم به گذشته فکر میکردم ، گذشته ای که تبدیل به خاطره شد ؛ چه تلخ! چه شیرین! داشتم به آینده فکر کردم که هیچکس از آن خبر ندارد، چه غنی! چه فقیر!

همانگونه در افکار خویش گم شده بودم که با صدای کد 99 به خود امدم! این کد خطی بود میان مرگ و زندگی!! با تمام سرعت خود را به پشت در C.C.U رساندم. همه در تب و تاب بودند. پدری بود که با دست بر روی سر خود میزد، خواهری که از خدا کمک میخواست ، کودکی که نام پدر خویش را صدا میزد و خالصانه از خداجون مهربان درخواست کمک میکرد ، همسری که از شدت ناراحتی بیهوش شد!! اما مادری نبود که برای جوانش اشک بریزد انگار منتظر بود که به پیشواز فرزندش برود یا شاید هم جانی برای تحمل درد فرزندش نداشت!

چه شد ؟! نباید اینگونه تمام میشد! این آخر بازی نبود، اما بازی روزگار مسیر خود را ادامه میدهد چه با من و چه بی وجود من!

خود را به تخت بیمار رساندم دکتر مجد بر بالین بیمار حاضر شده بود و سعی در احیاء کردن بیمار داشت خیلی تلاش کرد که خط های صاف روی مانیتور را تغییر دهد و به مریض جانی دوباره ببخشد تا به حیات مجدد باز گردد و دخترکش را در آغوش بگیرد ؛ دست نوازش وار و پدرانه اش را بر روی موهای بلوطی اش بکشد!

در کمال تعجب و ناباوری بیمار احیاء شد و نفسی دوباره درون ریه هایش جریان پیدا کرد.

همه خوشحال بودند، آیا من نیز خوشحال بودم؟! من هم در شادی آنها شریک بودم؟!

مجد سرش را بالا آورد و لبخندی از خوشحالی به صورت من پاشید من هم در جواب لبخندی کمرنگ تحویلش دادم. بعد از چک کردند وضعیت عمومی بیمار ، اتاق را به مقصد اتاق خودم ترک کرد آن خانواده ی نگران با فرزندشان جانی دوباره گرفته بودند از میان تمام قطرات بلوری که بر روی گونه هایشان سرازیر شده بود خنده ی زیبا و ارامش بخشی روی لب های تک تکشان ظاهر شده بود انگار خطوط زندگی آنها نیز دوباره بالا و پایین میشد!

همینطور که داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم صدای کسی را شنیدم که نامم را صدا میزد:

خانم مقدسی! خانم دکتر!

صبر کردم باز هم مجد بود که نامم را صدا میزد وقتی که به من رسید قدری صبر کرد که نفس در ریه هایش جریان پیدا کند و بعد شروع به سخن گفتن کند ، حال که با دقت او را تماشا میکردم چهارشانه بود و قدی بلند داشت ، موهای مشکی اش را ماهرانه حالت داده بود و در ته ریشش دانه های سفید مو نیز وجود داشت که خبر از با تجربه بودنش میداد زمانی که لبخند میزد دو چال گونه بر روی گونه هایش خودنمایی میکرد در تماشای چشم های مشکی اش بودم که گفت:

خانم مقدسی من واقعا متاسفم هم بابت صبح هم بابت اینکه شما رو با پرستار ها اشتباه گرفتم اخه شما هم داخل ایستگاه پرستاری بودید!

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now