《 12 》

101 21 12
                                    


عصبی بود کمی هم سرخ شده بود که اشکان نگاهی به آیناز انداخت و جدی رو به من گفت:

بذار بیان ببین نظرت در موردش چیه شاید نظر مثبت بهش داشتی اگر هم خواستی منم اون روز میام !

دستش را روی دستم گذاشت و با چشم های زیبا و پر از ارامشش به من اطمینان داد که در کنارم هست و مرا تنها نمی گذارد!

همه عزم رفتن کردند اشکان و مجد باهم رفتن و آیناز هم تنها رفت. مسیر برگشت به خانه را از سر گرفتم باران هنوز می بارید و زمین را تر کرده بود! اشک هایم سرازیر شد وسط خیابان خلوت توقف کردم. دست هایم را باز کردم به اسمان نگریستم و ناخود آگاه زیر لب زمزمه کردم:

باران نم نم ... لحظاتی برای قدم زدن ماست
برای احساس نم باران روی پوست مان، برای قدم زدن در کنار هم
برای خندیدن و صدای پای ما مثل بچه ها در زمین گل آلود ...
برای بوسیدن و در آغوش کشیدن یکدیگر زیر شیرینی باران

حضورش را در کنار خودم احساس کردم، عطر تنش شامه ام را پر کرد کاش بودی تا تورا عاشقانه می پرستیدم غرق میشدم در ابی چشم هایت و روزی هزاران بار خدایت را سجده میکردم ، اما حیف!
حیف که نیستی تا تن بی جانم را مهمان آغوش گرمت کنم!
به خانه رفتم و لباس های خیسم را با یک دست لباس خانگی عوض کردم، کتایون در جنب و جوش بود خانه را برق انداخته و شهرام داشت مبل ها را جابه جا میکرد و یک دست مبل سلطنتی را از انباری بیرون اورده بود تا پذیرایی خالی نباشد بی محل به انها دوباره به اتاقم رفتم.
ساعت 20 بود یک ساعت تا شام مانده بود در این یک ساعت سعی کردم خودم را با گوشی همراهم مشغول کنم که پیام اشکان را دیدم:{سلام ساره رسیدی؟! ساره خوب فکر کن ! روز خواستگاری رو بهم خبر بده منم میام.}

گوشی را کنار گذاشتم که در اتاقم باز شد شهرام بود بیرون را نگاه کرد و در را بست. روی تخت نشست و بوسه ای پدرانه روی موهایم زد و با صدای خشدار و مردانه اش گفت:

ساره بابا!

سر تکان دادم و ارام گفتم:

بله

دو دل بود در حرفایش تردید داشت اما ادامه داد:

ساره فرزاد پسر خیلی خوبیه! یه نقاش فوق العاده اس اما اگر تو یک درصد حتی یک درصد هم دوستش نداشتی هیچ اجباری نیست، ما ازت خسته نشدیم یا اینکه دلمون بخواد زود تر شوهر کنی تو همیشه دختر کوچول موچولوی بابایی هستی اما وضعیتی که تو الان داری کمرم رو شکسته دخترم تو میتونی خوب شی!! پس خوب شو.

با چشم هایش ارامش را به وجودم تزریق کرد ، شاید اگر محبت های شهرام و کتایون نبود من هیچ گاه سرپا نمی ماندم و تا الان کارم به خودکشی رسیده بود!
بعد از بیرون رفتن شهرام کمی فکر کردم ؛ تمام ادم های اطرافم در تلاش بودند که حال مرا خوب کنند ، جز خودم!! باید انقلاب به پا میکردم باید حال خودم را خوب میکردم تا همه خوشحال باشند چشم هایم را روی هم گذاشتم که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد!

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now