《 37 》

61 9 9
                                    


شراره وقتی سکوت طولانی مرا شنید گفت:

بالاخره قبول کردی که عروس منی به زودی با هم دیگه ملاقات می کنیم عزیزم!!!

عزیزم کش دار و چندشی گفت و بعد صدای بوق های متعددی در گوشم پیچید.
چشم های ورم کرده ام را روی هم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم خواب بابک را دیدم که انگار میخواست چیزی را به من هشدار دهد که پیرمرد رویا هایم به اون نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت که بابک لبخندی به من زد و دستی تکان داد و دور شد.

باصدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد و احساس خستگی میکردم دیگر هیچ چیز در این دنیا وجود نداشت که مرا خوشحال کند بی رمق لباس هایم را به تن کردم و از پله ها پایین رفتم مادرو پدرم در آشپزخانه مشغول گفت و گو و صبحانه خوردن بودند خواستم بدون توجه به انها از خانه خارج شوم که صدای پدرم مرا متوقف کرد:

ساره!

دستی در هوا تکان دادم و روی چشم هایم گذاشتم نفسم را بیرون دادم و گفتم:

بله؟!

پدرم دوباره با همان صدای بم و خالی از احساسش جوری که انگار میخواست چیزی را امر کند گفت:

بیا اینجا!

کفش هایم را از پایم دراوردم و با سردرد شدیدی به سمت آشپزخانه رفتم مادرم نگران و پر از استرس نگاهش را بین من و پدرم به گردش دراورد که پدرم دوباره شروع به سخنرانی کرد:

دیگه بسه هرچقدر بچه بازی کردی از این به بعد مسیر بیرون رفتن تو میشه خونه ، بیمارستان و بعد دوباره بیمارستان خونه ترجیح میدم با راننده ی خودم بری و بیای!

پوزخند تلخی زدم و رو به پدرم گفتم:

شما نمیتونید برای من تکلیف مشخص کنید!!!

دست از خوردن کشید و با چشم های سرد و مشکی اش که سیاه چاله ای بی انتها بود به من نگاه کرد و گفت:

خودت میدونی یک بار حرف هام رو تکرار میکنم چون یکی یدونه بودی چون دختر بودی چون غم داشتی کاری به کارت نداشتم اما دیگه بسه! بسه ول چرخیدن بسه لوس بازی وقتشه که درست زندگی کنی !!!

سری تکان دادم و خیره به او گفتم:

شما پدر منی درست اما صاحب روح و جسم من نیستی هیچوقت نمیتونی به جای من تصمیم بگیری یعنی من این اجازه رو به شما نمیدم من نقشه ی یه ویلای کلنگی نیستم که بکوبی دوباره باز سازی کنی اگر خیلی حضورم تو این خونه اذیتتون میکنه برای همیشه میرم!!!

مادرم هینی کشید و دست هایش را روی دهانش گذاشت نگاهی به هر دوی انها کردم و زود خانه را ترک کردم ؛ به سمت مسیری مشخص رانندگی کردم جایی که دیگر خانه ی دلبر نبود جایگاه ابدی یک دوست بود ، من او را با تمام وجودم دوست داشتم اما جایگزینی برایش پیدا کرده بودم که هیچ جوره راضی به از دست دادنش نبودم!

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now