《 22 》

87 20 60
                                    

در همین فکر ها بودم که پتویی را روی شانه هایم احساس کردم، سرم را چرخاندم تا ببینم کیست که انگشت اشاره اش را روی لب هایم گذاشت و ارام گفت:

هیس!

وقتی مطمئن شد که چیزی نمیگویم دستش را از روی لب هایم برداشت و زل زد به چشمانم که من هم خیره شدم در سیاه چاله ی چشمانش که انگار حرف ها داشت برای گفتن ارام و مثل همیشه گفت:

ببخشید که ترسوندمتون!

سری تکان دادم و به رو به رو خیره شدم و گفتم:

چرا الان بیدارید؟!

لبخند تلخی زد و گفت:

شاید نفس کسی توی این هوا پخش شده که منو بی تاب و بی قرار کرده!

تا حدودی منظورش را فهمیدم اما به روی خودم نیاوردم و به آبی دریا خیره شدم ، به ناکجا آباد ، به نقطه ی بی مقصد!

حس میکنم درونم چند نفر وجود دارند ؛  یک نفر بلند میخندد....
و دیگری تلخ اشک میریزد
و سومی به هیچ چیز اهمیت نمیدهد !
اما امان از دومی که بر تمام نَفرات دیگر وجودم چیره شده است!!!

یاشار تحمل نکرد و گفت:

س..ساره خانم !؟

به چشم های مضطربش خیره شدم که گفت:

من.. من دوست دارم!

همه چیز در یک لحظه رخ داد ، لحظه ای که به یک ان نا پدید شد. یاشار دیگر در مقابل من ننشسته بود ، پتویی روی شانه هایم نبود و فقط من بود و دریای بی انتها که در ابی اسمان گم شده بود.

از جایم بلند شدم و دویدم مسیر ساحل را در پیش گرفتم و با دریا هم قدم شدم اشک میریختم گونه هایم خیس شده بود و به سمت نقطه ی نامعلومی میدویدم.
قلبم درد میکرد تاب و توان این همه سختی را نداشت دل من مجنون شده بود؟! نه نشده بود ؛ وابسته شده بود؟! نه نشده بود!
پس چرا اینقدر بی تابی میکرد؛ بی قرار چه کسی بود، بابک که رفته بود و دیگر برنمیگشت پس این دل وا مانده منتظر که بود به دنبال که میگشت و اغوش چه کسی را میخواست .

پایم به تکه چوبی گیر کرد و به زمین افتادم ، صدایش کردم ان خالق بی همتا را که زندگی من را اینگونه رقم زد!
از عمق وجودم فریاد زدم و از او کمک خواستم:

خدایاااا خودت کمکم کن!!

هق هقم بالا گرفت زانوی هایم را بغل کردم و اشک ریختم ؛ این بی تابی برای نبود بابک نبود یکسال در سوگ او عزاداری کردم اما هیچوقت انقدر بی تاب نبودم!
وجودم مخدری قوی تر میخواست تا تمام وجودم را ارام کند.
دست از پا دراز تر به سمت ویلا رفتم خورشید بالا امده بود و بلور های زیبای آب دریا زیر نور خورشید میدرخشید.

قبل از اینکه مادر یا پدرم از خواب بیدار شوندن زیر پتو خزیدم و پتو را تا روی سرم کشیدم و به خواب فرو رفتم.

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now