《 28 》

70 18 6
                                    


دست نوازشی روی مو های آیناز کشیدم که کمی ارام شد به سمت صندلی ها رفتیم اشک هایش را پاک کرد و با نگاه پر از درد به من خیره شد که گفتم:

چیشده عزیزکم؟!

دماغش را بالا کشید و گفت:

ساره خسته شدم!

با نگرانی به او نگاه کردم و خواهرانه گفتم:

خوب به من بگو ببینم چیشده عزیزم؟!

دوباره شروع به گریه کرد که گفتم:

پاشو! پاشو لباساتو بپوش بریم استاد محمودی با من!

مثل دختر های حرف گوش کن از جایش بلند شد و لباس های بیمارستان را با لباس های بیرونی اش عوض کرد. دست در دست هم از اتاق خارج شدیم که اشکان به ما ملحق شد ، چشم های او نیز پر از غم و نگرانی بود ؛ با محبت به او خیره شدم و گفتم:

اشکان چیشده ؟؟!

نگاهی به چشم های ورم کرده ی ایناز انداخت و پوزخندی زد و رو به من گفت:

برید بیرون منتظر من باشید منم میام باهم بریم جایی حرف بزنیم!

سری تکان دادم و با آیناز از بیمارستان خارج شدیم بعد از پنج دقیقه اشکان نیز به ما ملحق شد و با ماشین او به سمت کافه ی همیشگی رفتیم رنگ غم در نگاه هردوی انها پدیدار بود. تمام مسیر بیمارستان تا کافه را در سکوت سپری کردیم.

چند دقیقه بود که در کافه بهم خیره شده بودیم که سکوت را شکستم و گفتم:

نمیخواید چیزی بگید؟!

اشکان پوزخند تلخی زد و گفت:

همون ماجرای همیشگی!

با کلمه ی همیشگی تمام دوران دوستی من و بابک از جلوی چشم هایم عبور کرد و در روز خواستگاری متوقف شد!
روزی که بابک جلوی شهرام خان بزرگ سینه سپر کرد و دختر یکی یدانه اش را خواستگاری کرد و پدرم خیلی ریلکس از جایش بلند شد و به سمت بابک رفت و سیلی محکی او را مهمان کرد و گفت:{من به ادمی که چهار نفر رو نداشته باشه با خودش بیاره خواستگاری دختر من ، دختر نمیدم!} هنوز حرف های بابک که جواب دندان شکنی به بابا داد در گوشم اکو میشد که دستی رو ته ریشش کشید و گفت:{آقای مقدسی عزیز! قلب دختر شما متعلق به منه عشق ما دو نفر نسبت به هم مارو بهم محرم کرده من دوباره خدمت میرسم!} لبخندی روی لب هایم نشست که آیناز متعجب به شانه ام زد و گفت:

من دارم از بدبختیم هام میگم از اینکه این دل بی صاحاب پیش اشکان گیر کرده اما بابام مخالفه میخندی ؟! دقیقا به چی میخندی؟!

اخم هایش را در هم کرده بود و بغض حرف هایش را به من میزد که اشکان گفت:

آیناز مودب باش!

رو به من ادامه داد:

تمام ماجرا همینه بابای آیناز با ازدواج منو آیناز مخالفه چرا ؟! چون من یه ادم بی خانواده ام یه مردی که دو نفر ادم رو نداره با خودش ببره خواستگاری تنه چیزی که تو این دنیا دارم یه حساب بانکی که میلیون ها پول توش خوابیده!

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now