《 17 》

102 21 83
                                    

با صدای نسبتا بلندی گفت:

ببخشید بد موقع مزاحم شدم یه کار کوچولو باهاتون داشتم!

استاد خنده ی ارامی کرد و بعد چشمکی به من زد و رو به مجد گفت:

نکنه توام مرخصی میخوای؟!

مجد تعجب کرد و با چهره ای سوالی به من و دوباره به استاد نگاه کرد که استاد بلند تر خندید و دست هایش را روی هم کوبید و گفت:

وااای من خودم میدونستم من یه نابغه ام!!!

من نیز ارام به شوخ طبعی استاد خندیدم که مجد گلویش را صاف کرد و گفت:

بله درست حدس زدید!

استاد جدی شد و رو به مجد گفت:

چند روز مرخصی میخوای دکتر مجد؟؟!

مجد با همان لحن سرد و خالی از احساسش گفت:

پنج شنبه تا سه شنبه!

استاد کمی فکر کرد و متفکر گفت:

آیناز که هست خودمم هستم پس مشکلی نیست!

مجد سری تکان داد و زیرلب ممنونی گفت و رفت که استاد محمودی گفت:

این چش بود اصلا حالش مساعد نبود!

__نمیدونم استاد از صبح همینجوریه اگر با من کاری ندارید من برم!

استاد سری تکان داد و گفت:

نه نه میتونی بری!!

از اتاق استاد خارج شدم . تا غروب خودم را با بیمار ها سرگرم کردم.
غروب اشکان و آیناز را کنار هم دیدم زود خودم را به آنها رساندم که اشکان سرصحبت را عوض کرد و گفت:

داشتم میگفتم خانم مظفری...

وسط حرفش پریدم و گفتم:

نیاز نیست پنهون کاری کنی همه چی رو میدونم!!

اشکان نگاهی به آیناز کرد و دوباره به من نگاه کرد که ضربه ای به بازویش زدم و با اخم ساختگی گفتم:

حالا نمیخواد اونو چپ چپ نگاه کنی باید زود تر به من میگفتی!

دستی به پشت گردنش کشید و دنبال بهانه گشت که اخر هم پیدا کرد و گفت:

وقتی در مورد آیناز باهات حرف زدم تو درگیر کارای خواستگاری بودی به خاطر همین خودم زود تر دست به کار شدم!

نگاهی به آیناز کرد و با عشق به یکدیگر خیره شدند. لبخندی به عشق شان زدم و گفتم:

حالا دیگه بسه تا دیروز مثل موش و گربه به جون هم افتاده بودن حالا واسه ی من فاز عاشقی برداشتن!

مکثی کردم و ادامه دادم:

من امروز ماشین نیاوردم باید منو برسونید دم خونه صبر کنید برم خونه وقتی مطمئن شدید سالم رسیدم به اتاقم میتونید برید!

شروعی دوبارهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora