《 19 》

80 22 39
                                    


20 دقیقه ای طول کشید تا به مقصد برسیم ، در طول مسیر دیگر هیچ حرفی بین من و فرزاد رد و بدل نشد . خورشید بالا اماده بود و در آسمان خود نمایی میکرد من و فرزاد هر دو عینک های آفتابیه مان را روی چشم هایمان گذاشتیم و از ماشین پیاده شدیم. خانم ها دور هم جمع شده بودند و در حال صحبت بود اما حال و حوصله ی حرف های انها را نداشتم ترجیح دادم در کنار فرزاد بایستم و منتظر خانواده ی شریک بابا باشم !

طولی نکشید که خانم و آقایی از رستوران بیرون امدند و با همه حال و احوال کردند خیلی خوش ذوق و مهربان به نظر میرسیدند ، آقای کرامتی پسرانش به همراه عروسش را معرفی کرد و بابا هم رو به آن خانم و آقا گفت:

سیروان جان ایشون هم دختر یکی یدونه من هستن ساره !

خانمِ آقا سیروان نزدیک امد و مرا در آغوش کشید و ملایم و مادرانه گفت:

خوشبختم ساره جان !

بعد از روبوسی سیروان به جایی اشاره کرد و گفت:

اینم شازده پسر من یاشار !!

یک لحظه به چشم های خودم شک کردم و با دهان باز به روبه رو و مسیر امدن یاشار خیره شدم در ان لحظه فضا اسلوموشن شد و من به تک تک حرکت و جز به جز او توجه کردم پیرهن یخی که دو دکمه ی اول ان را باز گذاشته بود و آستین هایش تا ارنج بالا داده بود!
پیرهن جذب بود و عضلات بازو و سینه اش را به خوبی نشان میداد ، موهای مشکی اش را مثل همیشه بالا داده بود و ریشش را کمی مرتب کرده بود ! پوست سبزه اش زیر نور خورشید میدرخشید و گربه ی چشم هایش درون کاسه ی شیری بازی میکرد . به جمع ما رسید اول متوجه من نشد با همه سلام و علیک و خوش و بش کرد که به فرزاد رسید بعد از سلام و احوال پرسی با او سر تا پای مرا برانداز کرد و بعد از سلام زیر لبی که گفت عقب رفت!

د. ا. د یاشار

سمت منقل رفتم تا در باد زدن جگر ها کمک کنم که شریکای پدر رسیدند به سمت آنها رفتم ؛ آدم های خوبی به نظر میرسیدند. اما... اما این ماجرا اتفاقی به نظر نمیرسید چطور او هم در بین آنها ایستاده بود یعنی او دختر شریک بابا آقای مقدسی بود این مقدسی همان مقدسی بود؟!
او خیلی زیبا شده به طرزی که کلمه ای برای وصف زیبایی اش پیدا نمیکردم فقط دلم میخواست روبه رویم بنشیند تا ساعت ها او را نگاه کنم !
چقدر رنگ لیمویی شالش به او می امد و از غم پنهان چشم های بلوری اش می کاست . چشم های زیبایش که زیر عینک آفتابی پنهان شده بود تمام وجودش فوق العاده و پرستیدنی بود!
زبانم بند امده بود هنوز برایم عادی نشده بود که با هم همسفر شدیم ؛ من برای اینکه کمی از مشغله ی فکری ام کم شود به شمال امدم ، اما باعث اصلی درگیری هایم همراهم آمده بود او هم درد بود و هم درمان ، هم آرامم میکرد، هم بی قرار !!!

د. ا. د ساره

همه به سمت تختی که آقا سیروان پدر یاشار کرایه کرده بود رفتیم ، خانم ها یک طرف نشستن و آقایون هم طرف دیگر اما مجد ترجیح داد پیش منقل بایستد تا جگر هایی که برای صبحانه سفارش داده بودند آماده شود !

کمی خودم را با گوشی سرگرم کردم که پیامی برایم ارسال شد ، به نام فرستنده نگاه کردم که کسی نبود جز فرزاد سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم که اوهم مرا نگاه کرد و بیخیال و با لبخند کجی دوباره به صفحه ی گوشی خیره شد. پیام را باز کردم که فرزاد نوشته بود.
{پایه ای بریم این اطراف یه گشت بزنیم؟! یکی اینجا هست که زیاد خوشم ازش نیومده!}

لبخندی زدم که به خنده ی کوتاهی ختم شد که مادرم با تشری که زد متوجه شدم زیاده روی کردم به فرزاد نگاه کردم که تشر مادرم را دیده بود و سعی داشت خودش را کنترل کند در جواب نوشتم.
{حالا که به من میخندی نمیام تا چشت دراد!😏}

فرزاد پوزخند بامزه ای زد و پاسخ داد.
{باشه من تنها میرم این وسط چارتا مخ هم میزنم البته مخ زدن من که به تو ربطی نداره اما در هر صورت دو نفر رو برای تو جور میکنم تا تنها نباشی شاید یکم با اونا بهتر رفتار کردی 😌😴😂}

راست میگفت مخ زدن او به من ربطی نداشت اما از کله شقی فرزاد با خبر بودم حتما یکی از انهایی که میخواست برای من جور کند مجد بود! پس در جواب نوشتم.
{تو این کار رو نمیکنی!}

به من نگاه کرد شانه ای بالا انداخت و دوباره مشغول تایپ کردن شد چندی نگذشت که پیامش به دستم رسید.
{میتونی اینطوری فکر کنی . با اجازه!}

نتش را خاموش کرد ، گوشی را در جیبش گذاشت و به سمت یاشار رفت ، تمام حرکاتش را زیر نظر گرفتم چند ضربه با دست به پشت یاشار زد و چیزی گفت که یاشار خندید و جوابش را داد و سیخ ها را برعکس کرد یک سیخ را هم سمت فرزاد گرفت که او اولین جگر را برداشت ان را فوت کرد و نگاهی به من انداخت و چشمکی زد جگر را در دهانش گذاشت. که در دلم گفتم:{کوفت بخوری به جای جیگر!!} زود از تخت پایین امدم که مادرم و لعیا خانم هم زمان گفتند:

کجا میری دخترم!

ای بابا اینها هم شده بودند قوز بالا قوز لبخند مسخره و زورکی زدم و گفتم:

با آقا فرزاد میرم این دور و برا یه چرخی بزنیم!

هر دوی آنها لبخند معنا داری بهم زدند و گفتند :{برید به سلامت} ولی زهی خیال باطل ، هرگز!

زود خودم را به فرزاد رساندم که هنوز داشت با مجد حرف میزد و با صدایی که هردوی آنها بشنوند گفتم:

فرزاد جان عزیزم بریم یه چرخی بزنیم؟!

فرزاد که به خواسته اش رسیده بود لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت :

اره اره حتما

و نگاهی به یاشار کرد و گفت:

میبینمت داداش فعلا بریم یه چرخی بزنیم!

چیزی در نگاه یاشار فرو ریخت و به من و فرزاد که در کنار هم ایستاده بودیم نگاه کرد و سر تکان داد که فرزاد با پوزخندی به جگر ها اشار کرد و گفت:

نسوزه !

____________
سلام لاولیای من😍
چطورین؟!

بچه ها تا اینجا چطور بود و اینکه اگر جایی براتون مبهمه بهم بگید که براتون توضیح بدم 💋💛

استی عکس فرزاد رو توی پارت معرفی شخصیت گذاشتم💕
دوستون دارم خیلی زیاد❤

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now