که یکهو انگار چیزی را به خاطر اورده باشد گفت:
راستی ساره دخترم فردا یکم زود تر بیا که مهمون داریم من دست تنهام!
قاشقم را بر روی بشقاب گذاشتم و با خشم پنهانی به مادرم نگاه کردم که ارام خندید وگفت:
باز چرا داری چپ نگام میکنی بابات گفته که حتما باید باشی! این تو اینم بابات به من چه ؟!
شانه ای بالا انداخت و با همان صورت خندان به ظرف غذایم اشاره کرد ، دوباره قاشقم را پر کردم و ارام گفتم:
خودت میدونی که حالا بهم گفتی اصلا خونه نمیام ، درسته؟!
لبخند خبیثی بر روی لب های من و کتایون نشست که به خنده ی بلندی ختم شد باز لب به سخن گشودم و گفتم:
خوب حالا این همسر شما کجاست خانوم مثلا وفادار!
چشمکی به من زد و گفت:
پیش مهمون های فرداست!
بعد از تمام شدن غذا باز هم به اتاقم رفتم ، اتاق هم مانند تمام چیز های دیگر زندگی ام در تاریکی مطلق به سر میبرد بر روی تختم دراز کشیدم و اتفاقات امروز به صورت خودکار از جلوی چشمانم گذر کرد ؛ ورود مجد به بیمارستان ، کد 99 ، مهمانی فردا شب و مهمتر از همه قهر کردن آیناز یادم باشد که فردا گلی برایش تهیه کنم تا ناراحتی را از دلش در بیاورم.
تلاش بر خوابیدن داشتم که سر و صدایی را از بیرون از خانه شنیدم ؛ از آغوش تخت بیرون امدم و به لب پنجره های بی پرده ی اتاقم رفتم تا ببینم چه خبر است! چند جوان بلند قامت که در حال شوخی کردن با هم بودن بر روی لب تک تک انها لبخند نشسته بود و بر تمام غم هایشان چیره شده بود ، در قلب هر یک از آنها غمی بزرگ بود اما هیچ یک از آنها به روی خود نمی آوردند!
باز هم به روی تخت بازگشتم و به خواب فرو رفتم!د. ا. د نویسنده
باز هم همان کابوس همیشگی مهمان خواب های ساره شده بود ؛ عرق بر روی پیشانی و پوست سفید اش نشسته بود و با خود در خواب سخن میگفت ، دست تقدیر بود که برای این دخترک اینگونه رقم زده بود ؛ شاید نیاز به انرژی مضاعفی داشت که دوباره به زندگی عادی خود باز گردد.
با هینی از خواب برخواست و در جای خود نشست زانو هایش را در بغل گرفت و ارام اشک ریخت! چرا تمام نمیشد؟! مگر گناه او چه بود که اینگونه مجازات میشد.
باز هم به لبه ی پنجره رفت و کوچه را برانداز کرد هیچکس در کوچه نبود فقط گاه به گاه ماشینی از آنجا گذر می کرد و می رفت. نور مهتاب اتاق را روشن کرده بود. به قرص ماه نگریست خیلی باشکوه در جایگاه خود نشسته بود و خدایی می کرد شاید قلب ماه نیز پاره پاره باشد که الان اینگونه با شکوه و عظمت در جایگاه خود نشسته اس ، شاید او نیز روزی اینگونه با شکوه در جایگاه خود می نشست و با لبخند به دنیای اطراف خود می نگریست.
دوباره به تخت پناه برد و سعی کرد که خواب آرامی داشته باشد تا فردا صبح بی روح و کسل نباشد.
این بار به خواب عمیقی فرو رفت و تا صبح با خیال راحت و در آرامش خوابید!د. ا. د ساره
صبح با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم. یک دست لباس ورزشی بر تن کردم و به قصد دویدن در پارک نزدیک خانه از خانه خارج شدم قبل از خروج از خانه نگاهی به اتاق مادر و پدرم انداختم پدرم شب به خانه بر نگشته بود و مادرم به تنهایی بر روی تختش خوابیده بود.
هوای صبح بسیار دلپذیر بود. نسیم خنکی صورتم را نوازش کرد ، یک ساعتی را به دویدن گذراندم و بعد روی نیمکتی زیر درخت بید مجنون نشستم. مجنون نام خود را داشت از فراق یار خمیده شده بود، اما بسیار زیبا بود و با جلال و عظمت!کمی دیگر نشستم و از هوای بهاری لذت بردم. مسیر پارک تا خانه را نیز دویدم ، وقتی که به خانه رسیدم کتایون در آشپز خانه بود و داشت صبحانه اماده میکرد سلامی به او کردم و مستقیم به زیر دوش رفتم بعد از درآوردن لباس هایم دوش اب گرم را باز کردم ، قطرات اب بی منت بر روی تنم فرود می آمدن و خستگی را از تنم دَر میکردند. آب همانند آغوشی بود که برای آدم های تنها ساخته شده بود کاش من هم میتوانستم اب را در آغوش بگیرم و به او بگویم که چقدر نیازمند حضورش هستم .
بعد از خشک کردن موهای خرمایی ام که تا پایین تر از کمرم میرسیدن انها را بالای سرم جمع کردم. ست همیشه مشکی ام را بر تن کردم و به آشپزخانه رفتم تا بعد از صرف صبحانه به بیمارستان بروم!
کتایون همانند همیشه خوش ذوق و با آرامش میز صبحانه را آماده کرده بود تا از دختر یکی ی دانه اش بهترین پذیرایی را به عمل بیاورد.
جرعه ای از چایی شیرینم را به همراه لقمه ای پنیر و کره خوردم، همین کافی بود ترجیح میدادم صبح ها صبحانه نخورم تا اینکه با صرف صبحانه ای سنگین شکم خود سنگین کنم و همیشه مورد تذکر کتایون قرار میگرفتم که با عصبانیت میگفت { تو خودت دکتری دختر بعد صبحونه نمیخوری نمیدونی چقدر برات ضرر داره اینم من باید بهت بگم؟! } و من همیشه با خودشیرینی صبحانه را از سر خودم باز میکردم. به پارکینگ رفتم تا سوار بر ماشینم بشوم که پدرم به خانه بازگشت و در مقابل من قرار گرفت با ماشین چراغ بالایی به معنی صبر کن برای من زد. منتظر ماندم که ببینم چه میخواهد به من بگوید حتما میخواست بگوید که باید در مهمانی امشب حضور پیدا کنم وگرنه جور دیگری با من برخورد میکند. دست به سینه به ماشین تکیه زده بودم که شهرام در مقابلم ایستاد محترمانه به او سلام کردم که گفت:ساره امشب یه مهمونی خیلی مهم داریم که باید حتما بیای نه نمیتونم و نمیشه هم نداریم خوب ببینم دیگه چکار میکنی !!
کلافه دستی بر روی صورتم کشیدم و با لبخندی مصلحتی گفتم:
ببخشید بابا خودت میدونی که خیلی دلم میخواست حضور داشته باشم اما متاسفانه امشب تو بیمارستان شیفتم نمیتونم مرخصی بگیرم !
قبل از انکه به شهرام مجال سخن گفتن بدهم بوسه ای بر روی گونه اش کاشتم و سوار بر ماشین از خانه خارج شدم!
____________
سلام 👐
مرسی که از " شروعی دوباره " استقبال کردید ، خیلی خوشحالم فکر میکردم چون تا حدودی متنش ادبیه استقبال نمیشه اما ممنونم ازتون که استقبال کردید.💛💛ال وعده وفا امروز پارت رو زودتر اپ کردم.😌❤

YOU ARE READING
شروعی دوباره
Romance_من تو رو میخوام با تموم وجودم پس هیچوقت تنهام نذار! +تا حالا نیمی از وجودت روجایی جا گذاشتی؟! _نه! +پس بدون منم نمیتونم بدون تو جایی برم!!! 📌وضعیت : در حال پارت گذاری....