《 24 》

76 19 100
                                    


دهن باز کردم که جواب بدهم که فرزاد پیش دستی کرد و گفت:

چکار دارید بچه رو اون الان مغزش خسته اس بذارید استراحت کنه !

و چشمکی به من زد. همه خندیدند که آقا شهرام گفت:

کتایون غذا براش کنار بذار ، بیدار شد میخوره!

د. ا. د ساره

چشم هایم را ارام بستم که باز هم همان صحنه از مقابل چشم هایم گذر کرد ، من باید چه جوابی به او میدادم کسی که به راحتی لب هایش را روی لب هایم گذاشت و مرا بوسید ! به راحتی هر بلای دیگر هم به سرم می اورد!

این بار چشم هایم را روی هم گذاشتم که موفق شدم و خوابم برد!

اما با سر درد عجیبی از خوب بیدار شدم و گلویم درد میکرد و بینی ام گرفته بود ، انگار سرما خورده بودم و حال مساعدی نداشتم!

با همان شومیز صدفی و شلوار جذب مشکی ام به طبقه ی پایین رفتم که ویلا خالی بود و تاریک بود ، صدای هیچکس نمی آمد انگار همه رفته بودند به سمت آشپزخانه رفتم تا صدای قار  قور شکمم را بخوابانم کمی مرغ ترش و کشک بادمجان برایم کنار گذاشته بودند غذا ها را روی میز گذاشتم و با ولع شروع به خوردن کردم که صدای پایی را شنیدم که به سمت آشپزخانه می امد!

سرم را که بلند کردم نگاهم با دو چشم مشکی یکی شد! هینی کشیدم و عقب عقب رفتم که به زمین خوردم. نفس در سینه ام حبس شده بود و با ترس به او خیره شده بودم که گفت:

اروم باش ساره ، اروم باش!

و دستش را مشت کرد و با قدرت به چارچوب در کوبید بعد کلافه سری چرخاند و گفت:

مطمئن باش از الان تا زمانی که تو نخوای بهت دست نمیزنم پس اروم باش!

کپ کرده بودم که دیدم از دست مشت شده اش خون چکه میکرد. با شک و تردید زود از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم در مقابلش ایستادم و با شک دستش را گرفتم و به سمت میز بردم.

د. ا. د یاشار

از روی زمین بلند شد و به سمتم امد ، دستم را گرفت و به سمت میز راهنمایی کرد و بعد خودش به دنبال چیزی در کابینت ها گشت و زود روی میز نشست ، باند و چسبی را از  داخل جعبه برداشت و خون دستم را با باند پاک کرد او مشغول باندپیچی دستم بود و محو زیبایی اش!  موهای خرمایی اش که روی شانه هایش ریخته بود و پوست سفید و گندمی اش که برق میزد!

بعد از اینکه دستم را باند پیچی کرد سرفه ای کرد که زود گفتم:

......

د. ا. د ساره

دست خونی اش را تمیز و پانسمان کردم که چند سرفه ی پشت سر هم زدم و دنبال لیوان اب روی میز گشتم که یاشار لیوان را به دستم داد و گفت:

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now