《 42 》

60 7 0
                                    

پدر چشام هایش را روی همدیگر گذاشت و بعد به تکیه گاه مبل تکیه زد و روبه من گفت:

میدونم بابا ، میدونم! از وقتی که صبح زود میزنی بیرون نصف شب برمیگردی متوجه شدم اما اون کیه؟

من من کنان شروع به حرف زدن کردم نمیدانستم چه بگو نمیدانستم گفتن این حرف ها درست است یا نه ارام لب زدم:

پسر شریکت!

پدرم که میدانست منظور من از پسر شریک فرزاد نیست پس زود متوجه یاشار شد و چهره ی متعجب و غمگینش جای خود را به یک لبخند زد و گفت:

پسر مجد رو میگی؟ اونم تو رو دوست داره؟ مطمئنی؟!

کمی خجالت کشیدم و خون به شدت زیر گونه هایم جریان پیدا کرد و سرخ شد که پدرم خندیدو گفت:

باشه باباجان برو بخواب دیر وقته عزیزکم!

از جایش بلند شد و بوسه ی ارامی بر روی پیشانی ام زد و رفت. من ماندم و یک دنیا پر از ارامش ، ارامشی که یک سالی بود که حتی لحظه ای ان را احساس نکرده بودم!

به اتاقم رفتم و از پنجره ی اتاقم به ماه خیره شدم ، انرژی و حس خوبی که من از ماه میگرفتم را درک نمیکردم اما این من بودم که داشتم از وجود ماه لذت میبردم و پس این لذت را رها نکردم و تمام حس های خوب را در وجود پذیرا شدم.

.....

صبح با حال عجیب و فوق العاده ای از خواب بیدار شدم ، و یک مانتوی جلو بسته ی یاسی با یک شلوار مام و یک شال سفید حریر که تکمیل کننده ی تیپم بود را پوشیدم و با ذوق غیر قابل وصفی به آشپزخانه رفتم که مامان و بابا مثل همیشه در حال حرف های عاشقانه بودند که با شیطنت دست هایم را پشتم گذاشتم و اهم اهم کردم که پدرم لبخندی زدو گفت:

به به دخترکم سر عقل اومد صبحا افتخار میده با مامان و باباش غذا بخوره!

لبخندی زدم که مامان هم به حرف امد و گفت:

بیا بشین صبحانه بخور تا شب ضعف نکنی !

رفتم و سر میز نشستم و شروع کردم به خوردن این چند وقت نه تنها صبحانه نخورده بودم بلکه وعده های دیگر غذایی هم فراموش کرده بودم.

بعد از اینکه صبحانه ام را در ارامش کامل خوردم دستم را به سمت سوییچ ماشین بردم که بابا دستش را روی دستم گذاشت و گفت:

نوچ خانوم خانوما نه ! از این به بعد خودم دربست در خدمتتم نمیخواد نه با کسی بیای و بری نه خودت پشت رول بشینی!

اول تعجب کردم بعد کم کم لب هایم به خنده باز شد که مامان قربان صدقه ام رفت و بعد گفت:

الهی مادر دورت بگردم عزیزکم!

لبخند دندان نمایی زدم و با بابا از خانه خارج شدم.

بابا در تمام مسیر حتی یه نگاه و یه کلمه حرف را از من دریغ کرد اما با نگاه ارام در حال رانندگی بود و این ارامش پدرم وجود من را نیز فرا گرفته بود و با لبخند به جلو خیره شدم طولی نکشید که از خیابان های سرد و بی روح تهران عبور کردیم و به بیمارستان رسیدیم بوسه ی ارام و پر عشقی را روی گونه بابا زدم که بابا هم لبخند زد و گفت:

برو به سلامت دوردونه

حس غیر قابل وصفی از اسمی که بابا برایم گذاشته بود سراسر وجودم در بر گرفت با خدافظی از ماشین پیاده شدم و یاشار را سر راه خودم دیدم اما او پدرم را ندیده بود به خاطر همین بود که بی ملاحظه جلو امده بود دست دراز کرد که دست دیگری در دست های یاشار جا خوش کرد، یاشار جا خورده بود و با چشم های گرد شده به بابا نگاه کرد.

اما بابا با چهره ای پر از جدیت به یاشار نگاه کرد و سلام داد که یاشار به خودش امد و سلام کرد و احوال پرسید.

بابا رو دربایستی را کنار گذاشت و گفت:

خدا به داد کسی برسه که نزدیک دختر من بشه ساره تموم زندگی منه و من به اندازه ی تمام زندگیم روش حساسم مهم نیست اون شخصی که برای نزدیک شدن به ساره چه منظوری داره مهم اینه که بایداول از همه از برج مراقبتی به اسم شهرام بگذره ، حواست به نوع رفتار و برخورد با ساره باشه پسر مجد!!

یاشار که در دنیایی پر از هیاهو بود سعی کرد به خودش مسلط باشد و با من من گفت:

من ..یعنی چیز ما..اقای مقدسی من از چیزی سخت تر از برج مراقبتی مثل شما هم برای رسید به سا..

با نگاهی که پدر به یاشار کرد یاشار چند باری این پا و ان پا کرد و ادامه داد:

یعنی خانم مقدسی میکنم!!

پدر پوزخندی را گوشه ی لب هایش نشاند و سرش را چند بار تکان داد و گفت:

....

_____________

سلام

امیدوارم خوب باشید.

به نظرتون چی میشه؟!؟

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now