«43»

69 10 0
                                    


پدر پوزخندی را گوشه ی لب هایش نشاند و سرش را چند بار تکان داد و گفت:

من گفتنی ها رو گفتم حالا بهتره تا زمانی که من تشخیص میدم نزدیک ساره نشی چون دوست ندارم دخترم معذب شه!

با اینکه پدر هر چه از دهانش در آمده بود بار یاشار بخت برگشته کرده بود اما یاشار لبخند زد و با تمام خونسردی و آرامشی که میتوانست داشته باشد رو به پدر گفت:

خیالتون راحت اقای مقدسی !

نگرانی ها به قلب بی صاحب و نا ارامم هجوم اورد مگر میشد یاشار انقدر ارام باشد و بی هیچ چانه زدنی به پدر بگوید که نزدیک من نمیشود؟! مگر میشد مرا دوست نداشته باشد؟!

میشد این قلب بی صاحاب بازیچه ی دست های یاشار شده باشد؟! نه من مطمئنم من این نگاه شیفته را میشناسم این همان نگاه هایی ست که من با فکر کردن به او در اینه خود را میبینم و با چشم های بلوری ام با عشق وجودش را در اینه در کنار خودم تجسم میکنم، یاشار برای من شده بود ناخدا هر فرمانی میداد من قبول میکردم اکنون نیز گوش به فرمان ناخدا شدم و با اجازه ای به پدر گفتم و از کنارش عبور کردم و در مقابل ناخدا ایستادم که با لبخند های همیشگی و پر از ارامشش که حال دوچال عمیق گونه اش نیز نمایان شده بود به من نگاه کرد و ارامش را به سلول سلوله وجودم تزریق کرد .

وارد بیمارستان شدم و آیناز را دیدم که در حال بحث کردن با اشکان بود این ها هم همانند تام و جری بودند نه دلشان میامد به هم اسیب برسانند نه میتوانست از کنار هم به راحتی و بدون دردسر عبور کنند ، نزدیک شدم و صدای آیناز را شنیدم که میگفت:

_نه اقای فرجی من نمیخوام برید اگر هم میرید دیگه برنگردید خوب؟

نزدیک شدم که اشکان متوجه حضورم شد و ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت:

ساره تو یه چیزی به این دختر بگو مرغش یه پا داره داره میگه یا نرو یا میری برنگرد من چکارش کنم؟

خواستم دهان باز کنم و حرف بزنم که آیناز با چشم برای اشکان خط و نشان کشید و انگشتش را تهدید وار مقابلش تکان داد و گفت:

نه آقای فرجی نه ننه من غریبم بازی درنیار که ساره پشت منه !!

منو اشکان بهم نگاه کردیم زدیم زیر خنده که آیناز با حرص دست به سینه شد و ریز ریز مارا همراهی کرد که یاشار از پشت ما درآمد و گفت:

به به جمعتون جمعه مهمون نمیخواید؟

با لبخندی که تمام عشقم را در ان سرازیر کردم از یاشار استقبال کردم که نزدیک آمد و گفت:

من فکر کنم امروزو نیاز به مرخصی دارم؟

هر سه نگران و منتظر به او خیره شدیم که گفت:

پدرخانم آینده ام چنان گوش مالی ازم کرده که دیگه نای سرپا وایستادن ندارم.

اشکان نیز از فرصت استفاده کرد و گفت:

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now