《 13 》

101 21 21
                                    

یاد ان روز افتادم، روزی که قرار بود بابک و اشکان به خواستگاری بیایند. لباس آبی آسمانی دلبری را بر تن کرده بودم و شال و شلوار گشاد صورتی را نیز با ان ست کرده بودم!
با لوازم ارایشی صورتم را به بهترین شکل ممکن تزیین کردم و موهایم را با روغن معطر و اتو کرده بودم.
اگر از حق نگذریم ان روز خیلی زیبا شده بودم انقدری که خودم هم شیفته ی خودم شدم!
بابک نیز شلوار راسته ی مشکی با خطوط سفید و پیراهنی طوسی با جلیقه ی همرنگ شلوارش بر تن کرده بود و موهای بورش را به خوبی و با مهارت به سمت بالا هدایت کرده بود تنش چنان بوی خوبی میداد که از مایل ها میشد بوی خوب تنش را استشمام کرد....!!

از هپروت بیرون آمدم و بعد از تشکر از کتایون میز را ترک کردم سعی کردم بخوابم تا از افکار منفی دور شوم!

د. ا. د اشکان

شب بود اما دلم بدجوری هوای بابک را کرده بود برادر یکی یدانه ی من زیر خروار ها خاک بود ، اما من هنوز نفس میکشیدم و این برایم سخت بود! به سمت بهشت زهرا رفتم و خودم را به مزار پاره ی تنم رساندم. بهار بود و هوا دلگیر بغض عجیبی به گلوم چنگ زد اما نمیتوانستم ان را مهار کنم اشک ها یکی پس از دیگری روی گونه هایم سرازیر شدند به تصویر حکاکی شده ی بابک خیره شدم و رو به اسمان فریاد زدم:

چرا خدا ؟! چرا مگه بابک من چه گناهی کرده بود که ارزو به دل بردیش!خدایا چرا بابکم رو جوون مرگ کردی!

د. ا. د نویسنده

اشکان بلند و مردانه اشک میریخت، قبرستان خالی صدایش را منعکس میکرد!
اشک های از ته دل اشکان دل سنگ را متلاشی میکرد! او تنها کسش را از دست داده بود بعد از خدا فقط و فقط بابک را داشت خودش او را بزرگ کرده بود ، راهی مدرسه کرده بود ، قدم به قدم او را همراهی کرده بود تا که بابک غم نبود مادر و پدر را احساس نکند ، نکند که برادر کوچکش پیش همکلاسی هایش سرافکنده شود اما تمام زحمات او ثمره کل جوانی اش در یک شب پر پر شد!

ارام شروع به حرف زدن با برادرش کرد و گفت:

عروس تو ساره ی تو قراره عروس بشه ، بابک رفتی ندیدی ساره چطوری پرپر شد. ندیدی چطوری یکساله 10 سال پیر تر شد اما الان یکی دیگه میخواد جای تو رو براش بگیره نمیتونم جلوشو بگیرم بگم تو عروس داداشمی ! نمیتونم بگم شش دونگ وجود تو مال بابک بود مجبورم برم و شاهد تموم اون اتفاقا باشم اما قول میدم که دست کسی بسپارمش که لیاقت ساره رو داشته باشه کسی که قلبشو نشکونه کسی که دوستش داشته باشه!!

دوباره گریه را از سر گرفت. دلش میخواست زمان به عقب برگردد تا جلوی بابک را میگرفت تا هیچوقت ان اتفاق نمی افتاد!!!
ناامید به خانه برگشتم و پاک سیگارش را برداشت و سیگاری را از ان در اورد. کنار پنجره ی تمام قد خانه نشست و سیگاری را میان لب هایش گذاشت پک عمیقی از سیگارش گرفت و به شهر زیر پایش نگاه کرد به زندگی که در جای جای شهر در جریان بود اهی از نهادش بر امد اما سعی کرد بر خودش مسلط باشد!

د. ا. د ساره

با افتابی که به صورتم می‌تابید از خواب بیدار شدم. دست و صورتم را شستم و بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتم، شهرام مثل همیشه اول صبح از خانه بیرون زده بود، تا از کار هایش جا نماند و کتایون نیز سفره ی صبحانه ی فصلی برا تک دخترش اماده کرده بود.
چند لقمه کره و عسل خوردم که کتایون خواست چیزی بگوید که خودم گفتم:

امشب زود برمیگردم به خودم میرسم و بد خلقی هم نمیکنم!

لبخند پر از مهری زد و با چشم های قهوه ای اش که چروک ها دور ان را نقاشی کرده بودند به من نگاه کرد من نیز در جواب لبخندی زدم و بعد از خداحافظی کوتاهی خانه را به مقصد بیمارستان ترک کردم.

بیمارستان امروز خیلی ارام بود و بیمار های کمی مراجعه کرده بودند که انها هم فقط برای سرماخوردگی و چیز هایی ازین قبیل بود. اما یکی از بیماران توجه مرا به خود جلب کرد دختر بچه ای 16 یا 17 ساله بود که خودکشی کرده بود جوری رگ خودش را زده بود که تیغ به استخوان رسیده بود!
پوست سبزه و موهایی سیاه داشت در صورتش معصومیت موج میزد و چشم های درشتش را که مژه های بلند به آنها زیبایی بیشتری میداد بسته بود. به کجا چنین شتابان که دخترکی ارزوی پایان زندگی خودش را میکند؟؟!

به اتاقم رفتم که آیناز نیز پشت سر من داخل شد و گفت:

بی خبر میای بی خبر میری؟!

کلافه سری تکان دادم و نشستم و گفتم:

تازه اومدم، وقتی اون دختره رو اوردن نتونستم بیخیال بشم رفتم بالا سرش!

آیناز اهی کشید و گفت:

اره ذهن تمام بیمارستان رو به خودش درگیر کرده داستان زندگیش خیلی غم انگیزه!

کنجکاوانه پرسیدم:

مگه داستان زندگیش چیه؟!

نزدیک تر امدم و روی صندلی روبه روی من نشست و تکیه زد و گفت:

این دختره اسمش شیونه وقتی که به دنیا میاد مامانش سر زا میره بعد پدرش به خاطر این اسم رو براش میذاره دوتا داداش بزرگتر داره که خیلی اذیتش میکنن دختره هم که دیگه کم میاره خودکشی میکنه!

اشک در چشمانم جمع شد اما خودم را کنترل کرد و رو به آیناز گفتم:

تو اینا رو از کجا میدونی؟!

__ اون خانمی که پشت در اتاق داشت اه و ناله میکرد خالشه اون اینارو بهم گفت!

سری تکان دادم که آیناز گفت:

حالا بیخیال به اون چیزایی که گفتم فکر کردی؟!

سری به معنای نه تکان دادم و گفتم:

نه یعنی اصلا وقت نکردم ببخشید!

لبخندی زد و گفت:

میدونم عزیزم توام درگیری بعدا سر فرصت در موردش حرف میزنیم من میرم توام زود تر برو خونه!

سری تکان دادم و با چشم هایم آیناز را بدرقه کردم!
مرخصی گرفتم و به نزدیک ترین پاساژ رفتم تا لباس مناسبی را برای امشب تهیه کنم تا کتایون کمتر به ظاهرم گیر بدهد!

وارد پاساژ شدم یک سارافن مشکی که تا زیر زانو هایم میرسید و چاک کوچکی داشت را انتخاب کردم. بالا تنه ی حریر داشت و به یک دامن تنگ منتهی میشد که به خوبی بدنم را قاب گرفته بود ساده بود اما شیک !

____________
سلامی مجدد👋😂

شروعی دوبارهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang