《 30 》

66 17 14
                                    

شماره ی بابک که (❤love ) سیو شده بود ، نمایان شد. یادم هست که اخرین بار این اسم 1 سال و دو ماه پیش با من تماس گرفته بود و بعد از ان حادثه گوشی و خط بابک دست شراره مادر بابک بود با لرزش دست هایم گوشی را سفت گرفتم چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:

ا..ل..و!!

شراره با بغض گفت:

سلام عروس قشنگم حالت خوبه؟؟!

بغض عجیبی به گلویم چنگ زد اما سعی کردم که به خودم مسلط باشم و مقابل شراره ضعف نشان ندهم و گفتم:

من عروس شما نیستم!!

پوزخندی زد و گفت:

پسرمو ازم گرفتی تا من به عنوان عروس قبولت کنم الان داری میگی عروسم نیستی ؟؟!

چنگی به لباسم زدم و صدایم را بلند کردم و گفتم:

کاری که خودت کردی رو گردن من ننداز الان چرا به من زنگ زدی چرا داری دوباره حال و هوای بابک رو تو سر من میندازی چرا داری تو زندگی منو اشکان دخالت میکنی دست از سرمون بردار!!!!

قهقه ی زشتی کرد و بعد با خشم و غضب گفت:

هی صب کن ببینم ، زمانی که من التماست کردم دست از سر پسرام برداری دست برداشتی که من الان به حرف تو گوش کنم ؟؟! زمانی که میگفتم اگر تو بیخیال بابک بشی بابک به سمت من برمیگرده دست برداشتی نه ساره خانم نه دختر اقای مقدسی نه !!!! تو دست برنداشتی هر جا بری من مثل سایه دنبالتم تا زندگیت رو نابود نکنم ولت نمیکنم!!!

صدایم را درون گلویم انداختم و گفتم:

تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی یه بار بابک رو ازم گرفتی دیگه نمیذارم ارامش رو هم ازم بگیری!!!

شراره میخواست حرف بزند که صدایی همچون صدای بابک از ان طرف تلفن صدایش کرد قلبم بی قرار تر شد و با فریاد گفتم:

اون کی بود اون لعنتی کی بود که بهت گفت مامان؟؟!

شراره مرموز گفت:

این دیگه به تو ربط نداره فقط منتظر من باش منتظر باش که قراره نابودت کنم!!!

تلفن را قطع کرد که صدای بوق های متعدد در گوشم پیچید چرا هر زمان که فکر میکنم دارم به زندگی عادی برمیگردم باید اتفاق عجیب و غریب دیگری در زندگی رخ دهد صدای هق هقم بالا گرفت و اشک های یکی پس از دیگری روی صورتم میریختند.

کمی که ارام شدم به سمت اتاقم رفتم ؛ چند مسکن خوردم تا کمی ارام شوم اما افاقه ای نکرد. در فکر اشکان بودم ، بابک که رفته بود اما اشکان تازه عاشق شده بود و میخواست ازدواج کند ولی ان صدا ، ان صدا صدای بابک بود ؛ اما چطور ممکن بود؟! نه این فقط توهم من بود!
چشم هایم را روی هم فشار دادم که صدای تلفنم را شنیدم کج شدم و گوشی را برداشتم اشکان بود گوشی را برداشتم که اشکان پر از انرژی گفت:

شروعی دوبارهDove le storie prendono vita. Scoprilo ora