《 10 》

97 21 85
                                    

آیناز مثل همیشه پر انرژی گفت:

سلام ساره خانوم تا من زنگ نزنم شما احوالی نمیپرسی نه؟؟!

اصلا حوصله ی کل کل با آیناز را نداشتم پس در جواب گفتم:

ببخشید زنگ میزنم تو بیمارستان اتفاقی افتاده؟ استاد محمودی چیزی گفته؟!

_ نه استاد محمودی که گفت دیگه تکرار نشه اما اگه من دلم برای دوست عزیزم تنگ بشه حتما باید اتفاقی افتاده باشه؟!

__من تو رو میشناسم بگو ببینم چیشده؟!

آیناز من من کنان گفت:

خوب... خوب...ببین اصلا امروز ساعت 5 شیفتم تموم میشه میای باهم بریم یه کافه ای جایی بریم ، حال و هوای توام عوض بشه؟!

فکری بدی نبود حداقل مسئله ی خواستگاری را با آیناز مطرح میکردم و نظر او را نیز میپرسیدم .

__باشه پس همون کافه ی همیشگی ساعت 5 و نیم!

_فداتشم که انقدر خوبی میبینمت عزیزم!!!

یک ساعت تا پنج مانده بود تصمیم گرفتم که زود تر اماده شوم و به کافه بروم باز هم همان لباس های همیشگی ، تیره به رنگ شب را پوشیدم! ایا بابک راضی بود؟! اگر بابک بود چه میکرد اون نیز در سوگ من سال ها عزاداری میکرد؟!

کتایون که در حال تمرین یوگا بود با صدای پاهایم به خود امد و گفت:

خیر باشه ساره خانم باز قشون کشی کردی کجا میری؟؟!

کلافه از این همه سوال و جواب گفتم:

با آیناز قرار دارم!

در همان حالت دو زانو و با چشم های بسته گفت:

برو به سلامت.

از خانه بیرون رفتم.قطره های باران نم نم روی سنگ فرش پیاده رو فرود می امدند و مشتاقانه زمین را در اغوش میگرفتن بوی نم باران به گوش میرسید هوا بسیار دلپذیر بود و حال ادم را خوب میکرد ترجیح دادم قدم زنان به کافه برم تا برای راه یک ربع خودم را درگیر ترافیک کنم از زمانی که بابک نبود دنیای اطراف برایم جالب تر شده بود انگار از انسان ها فاصله گرفته بودم و به آغوش طبیعت پناه بردم.

گربه ی ملوسی را دیدم که با لودگی خودش را به پایم میپیچید، روی زانو هایم نشستم و پوست لطیف نارنجی رنگش را نوازش کردم انگار او نیز تنها بود ، دوباره به راه خود ادامه دادم همه ی در جنب و جوش بودند. مرد بلند قامتی با کت و شلوار رسمی که تکه روزنامه ای را بالای سر خود نگه داشته بود تا از خیس شدنش جلو گیری کند ؛ دختر و پسر جوانی که روی نیمکت نشسته بودند و در گوش هم نجوای عاشقانه میخواندند. به کافه رسیدم ، محیط کافه خیلی گرم و دنج بود. میز همیشگی من و آیناز مهمان جدید داشت به میز کناری رفتم و منو را نگاه کردم لبخندی روی لب هایم نشست و در دل گفتم :{همون همیشگی!}
به در ورودی نگاه کردم آیناز با عجله خودش را به داخل کافه انداخت و نفس نفس زنان به سمت میز من امد با امدنش لبخندم عمیق تر شد. آیناز فرد عجیبی بود خیلی پر انرژی بود متفاوت زندگی میکرد و از لحظه به لحظه ی زندگی اش لذت میبرد حتی با تک تک مشکلاتش کنار امده بود و هیچ غمی در دلش نمی ماند!
با همان انرژی همیشگی اش که به دیگران نیز منتقل میشد گفت:

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now