《 38 》

68 8 5
                                    

...
د. ا. د یاشار

بعد از جدا شدن از ساره به سمت بخش رفتم و بعد از رسیدگی به کار های بیمار ها کمی به خودم استراحت دادم .

چشم هایم را روی هم گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه زدم تک تک سلول های بدنم درد میکرد احساس معتادی را داشتم که چند روزی بود که در ترک بود و هیچ گونه موادی به بدنش نرسیوه خسته بی حال و بی رمق خیلی آشفته بودم به عاقبت کاری که میخواستم انجام دهم فکر میکردم اگر 1 درصد جواب نمیداد و من مجبور میشدم چه من نمیتوانم در هوایی نفس بکشم که نفس های او نباشد ، در افکار خودم غرق شده بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد:

الو؟!

آرزو با ناز و عشوه گفت:

سلام عزیزدلم!

چشم هایم را روی هم فشردم و گفتم:

چیزی شده؟!

ارزو ارام خندید. گفت:

یه خبر خوب دارم اونقدر خوب که خودم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجم!!!!

خبر های خوب آرزو در نظر من تلخ ترین خبر های ممکن بودند .
کلافه سری تکان دادم و بی حال گفتم:

خوب این خبر خوبت چیه؟

ارزو باز هم با ناز گفت:

یاشار بالاخره قراره برای هم شیم برای همیشه برای تمام عمر قرار مال من شی!!!!

اخم هایم را در هم کردم و از جایم بلند شدم صدایم را در گلو انداختم و گفتم:

یعنی چی قراره برای هم بشیم؟ با اجازه ی کی برای خودتون برنامه چیدید؟؟ها جواب منو بده ارزو مگه با هم حرف نزدیم مگه بهت نگفتم تو رو نمیخوام مگه بهت نگفتم نامزدی من رو به اجبار پدر مادرامون بوده ها جواب بده !!!!

ارزو بغض کرد و با من من جوری میخواست بغض در صدایش مشخص نباشد گفت:

اما یاشار گفتم ازت دست نمیکشم گفتم نمیذارم سهم کس دیگه ای باشی ؛ یاشار بهت گفتم کار های عقد رو انجام میدم بعد میریم المان برای خودمون یه زندگی کوچیک میسازیم ،یاشار....

حرف هایش بیشتر مرا عصبی کرد وسط حرفش پریدم و گفتم:

ارزو تمومش کن من یکی دیگه رو میخوام برو دنبال زندگی خودت!

تلفن را قطع کردم و روی میز انداختم که ساره در زد و داخل شد لبخندی روی لب هایم نشست و به چشم های بلوری ساره نگاه کردم چطور میتوانستم از این چشم ها بگذرم و نگاهم را به چشم های دیگر گره بزنم این چشم ها دوزنده نبودند اما خوب نگاه مرا به خودشان دوخته بودند!

د. ا. د ساره

در زدم و ارام وارد شدم درونم طوفان بود اما یاشار نباید متوجه غمم میشد لبخندی به پهنای صورت زدم و ارام خودم را در آغوشش جای دادم.
بوسه ای روی موهایم زد و با محبت کنار گوشم گفت:

موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟!

کمی از او جدا شدم و سر تکان دادم که دست در دست هم از بیمارستان خارج شدیم در را برایم باز کرد و لبخند زیبایی را به صورتم پاشاند .

متوجه کلافه بودن یاشار شدم عصبی بود و کمی اشفته ، طوری که چندین بار در مسیر نزدیک بود تصادف کند اما بخیر گذشت به همان کافه ای که برای اولین بار رفته بودیم رفت فضای دنج و ارامی داشت نگاهی به اطراف انداختم و جای جدیدی را برای خلوت های دو نفره ی خودم و یاشار انتخاب کردم وقت فراموش کردن گذشته بود!

یاشار برای هر دویمان هات چاکلت سفارش داد اما هنوز کلافه بود ؛ سعی کردم فضا را عوض کنم و گفتم:

چند وقت قراره چاله گونه هاتو نبینم؟؟!

اما یاشار پاسخی به من نداد و با ماگش بازی میکرد چند بشکن زدم و گفتم:

الو کجا سِیر میکنی ؟؟!

سرش را بالا اورد و گفت:

ها اها نمیدونم!

سکوت کردم و گذاشتم هردویمان در حال خودمان باشیم بعد از ربعی از کافه خارج شدیم یاشار من را تا خانه رساند و با بوسه ای از من خداحافظی کرد.

هوا تاریک شده بود و شب از نیمه گذشته بود ، به پناه گاه امن رفتم و خودم را روی تخت ولو کردم و بدون لحظه ای درنگ به خواب عمیقی فرو رفتم بعد از مدت ها و بعد از گذشتن هفته ای سخت به راحتی و ارام خوابیدم.

(فلش بک یک سال و نیم قبل)
د. ا. د نویسنده

شراره_ بابک ! بابک با توام!!!

بابک عصبی سری تکان داد و با خشم به سمت شراره برگشت و گفت:

چی از جونم میخوای بعد از 20 سال برگشتی الان برای من شدی دایه ی مهربون تر از مادر؟

شراره بغض کرد و دست هایش را در هوا تکان داد و گفت:

پسرم به خدا من نگران تو اشکانم ، به خدا شما از جونمم برام عزیز ترید! من نگرانتم که میگم با اون دختره ازدواج نکن اصلا دختر مناسبی برای تو نیست!

بابک پوزخندی زد و گفت:

اها شما دختر مناسبی برای بابام بودید شما مادر مناسبی برای بچه هاتون بودید شما فرد مناسبی برای جامعه بودی نه نبودی!!

بابک فریاد میزد میخواست صدایش به گوش تمام عالم برسد میخواست بگوید که در این 20 سال کمبود مادر را در زندگی اش احساس کرده است میخواست بگوید که خسته اس خسته تر از همیشه....!

_ شراره تو هیچوقت نه دختر خوبی بودی نه همسر خوبی بودی و نه مادر خوبی!!!!

بابک از خانه خارج شد و در را روی هم کوبید شراره اه از نهادش بلند شد و بی وقفه اشک میریخت و اشتباهات گذشته اش به تمام کار هایی که نباید انجام میداد و داد !

ما همیشه چیزی را جذب می کنیم که:
- بیشتر از هر چیزی به آن اندیشیده ایم.
- بیشترین ایمان را به آن داشته ایم.
- با حداکثر وضوح آن را تجسم کرده ایم...

اما شراره کجای زندگی اش به این فکر میکرد که روزی دو پسر دسته ی گلش را ار دست دهد کی فکر میکرد همسرش را که از همه بیشتر دوست داشت از دست میدهد. اما امان از رسم روزگار که همیشه برعکس انچه که میخواهیم پیش میرود!

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now