《 26 》

76 19 69
                                    

در حال دید زدن او بودم که چند بشکن در مقابل چشمانم زد و گفت:

اگر دید زدن من تموم شد و دیگه نمیترسی پاشو بریم تو سالن!

میخواستم که از روی میز پایین بیایم که صدای هاپ هاپ سگی را شنیدم که هر لحظه نزدیک تر میشد ، جیغ بلندی کشیدم و پاهایم را روی میز جمع کردم که یاشار نگاهی به من انداخت و بلند خندید
که گلدان روی میز را به سمتش پرت کردم که جا خالی داد و با صدای بدی روی زمین شکست ؛ اما صدای سگ هر لحظه نزدیک تر شد و طولی نکشید که مقابل در آشپزخانه ظاهر شد یک سگ بزرگ سیاه با دندان های تیز و دهانش که با آب دهانش خیس بود ، داشت به من نگاه میکرد چهره ی وحشت ناکی داشت و فوق العاده ترسناک بود. همینطور من و سگ خیره به هم بودیم که یاشار چند بار دست هایش را روی هم زد و گفت:

هی رِکسی! هی بیا اینجا پسر!

سگی که نامش رکسی بود خیلی حرف گوش کن و با نمک شد و به سمت یاشار رفت و سرش را به پا های یاشار کشاند که یاشار دستی به سرش کشید و زیرلب گفت:

لعنت بهت شروین!

با بهت و استرس به یاشار و سگ مقابلش که الان انقدر هم ترسناک نبود خیره بودم که یاشار از جا بلند شد و رو به من گفت:

دختر خوب حرف گوشی کنی میشی یا بگم رکسی بخورتت؟!

با اخم به او نگاه کردم و گفتم:

هوی سوءاستفاده نکن اینم بنداز بیرون میخوام بیام پایین!!!

یاشار لبخند مرموزی زد و چیزی در گوش رکسی گفت که رکسی به سمت میز حمله ور شد ، روی دوپا ایستادم و رو به یاشار با چهره ی لوس و ترسیده ای گفتم:

باشه باشه حرف گوش میدم ببرش بیرون!

مکثی کردم و با صدای بچگانه گفتم :

لدفن!

یاشار خندید و قلاده ی رکسی را کشید و بیرون برد از میز پایین اماده و خواستم که از اشپزخانه بیرون بروم که یاشار در مقابلم ظاهر شد . یاشار قد بلند و هیکلی بود جوری که من تا سینه اش بودم !

جدی به من نگاه کرد و گفت:

امشب رو البته این چند ساعت دیگه رو تو سالن بخواب الان ساعت 4 صبحه تا دوباره چار بار دیگه منو بیدار نکنی امروز خیلی خسته شدم !

مردد سری تکان دادم و به سمت کاناپه های سالن رفتم و روی یکی از آنها دراز کشیدم و پتو را تا گردنم بالا کشیدم یاشار هم چراغ سالن را خاموش کرد و فقط آباژور گوشه سالن را روشن گذاشت و روی یکی از کاناپه ها دراز کشید ، هنوز ترس داشتم اما سعی کردم بخوابم که موفق نبودم سرم را برگرداندم که دیدم یاشار پیرهنش را کاملا از تنش دراورده بود و دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و خوابیده بود.

پوست سبزه و صاف اش که زیر نور کم آباژور برق میزد و تنم را مور مور میکرد فرشته ی خوب و بد وجودم ظاهر شدن که فرشته ی بد قهقه ای زد و گفت:

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now