《 44 》

146 14 1
                                    

د.اد نویسنده

بعد از چهل دقیقه ای بابک را به بیمارستان رساندن در مغزش لخته های خون دیده میشد و سوت اخر!

هیچ امیدی برای بازگشت بابک نبود بابک با ان ضربه ،ضربه مغزی شده بود.مگر چند جوان ضربه مغزی شده دوباره به دنیا بر میگردند؟! شاید یک در هزار، شاید هم هیچکدام ...

خانواده ی بابک رسیدند شاید هم بهتر است بگوییم اشکان امد داغ برادر سخت است برادری که خودت پدرش بودی مادرش بودی همه کس و کارش بودی سخت است.

اشکان از پشت شیشه ی انگشت خورده و کثیف بیمارستارن به بابکی که حال پارچه ی سفید بر سرش کشیده بودند نگاه کرد.

کمرش خم شد ارام ارام نشست اه کشید قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد به خداوندی خدا حال این جوان عرش خدا را لرزاند.

دنیا به دور سرش میچرخید اما اکنون بهتر میتوانست صدای ساره را بشنود که بر سر میکوفت و میگفت:(من کردم من کشتم مقصر منم خدایا منو ببر بابکو پس بده!)

داشت با خدا معامله میکرد ، اشکان نزدیک رفت چانه اش میلرزید دلش پر خون بود روحش اسیب دیده بود غم در نگاهش بیداد میکرد اما به بیوه ی برادرش که انقدر بیتاب بود نگاه کرد و گفت:(شیشه ی عمر بابک تموم شده بود تو مقصر نیستی دختر به خودت بیا!) مگر میشد برادری بعد از مردن برادرش بگوید شیشه ی عمرش تمام شد؟ اما اشکان گفت ولی هیچکس از دلش خبر نداشت ، جگرش تکه تکه شده بود گرانبها ترین داشته ی زندگیش را از دست داده بود و مهم تر از همه عصای پیری اش .

اشکان حکم پدر داشت برای بابک و اکنون اشکان یک پدر کمر شکسته و یک برادر داغ دیده بود.

روز خاکسپاری همه امده بودند. مادر و پدر ساره ، دوستان و هم دانشگاهی های بابک ، اشکان و مهمتر از همه شراره و پدر اشکان ارسلان خان بزرگ(نمیدونم قبلا اسمی ازش اوردم یا نه اما چک میکنم و ادیت میزنم) همه عمیقا ناراحت بودند ساره در بهت و نا باوری بالای قبر نشسته بود نه اشک میریخت نه داد و بیداد میکرد فقط به خاک خیس روی قبر نگاه میکرد ، اشکان گوشه ای نشسته بود و زانو هایش را بغل گرفته بود و بلور های اشکش ارام ارام پایین میریخت اشکان دار و ندارش را از دست داده بود.

شراره گاهی کِل میکشید برای پسرش بابک هر چقدر هم بزرگ شده بود اما هنوز هم فرزندهمان مادر بود ، گاهی بر سر میکوفت و با فرزندش حرف میزد خاک بر سر میریخت انگار هیچ چیز دل نا ارامش را ارام نمیکرد و اما هیچ چیز سخت تر از غم ارسلان خان نبود به وضوح غم از سر و رویش میبارید ارسلان مردی بلند قامت و خوش هیکل بود و بابک و اشکان نیز هر دو به پدرشان رفته بودند با اینکه پیر شده بود اما هنوز هم شبیه لرد های چهل و پنچ ساله بود کت و شلوار مشکی بر تن داشت و پیراهن مشکی که دو دکمه ی اول ان را باز گذاشته بود را نیز به تن کرده بود و هر چند لحظه یک بار از سیگار دستش کام میگرفت ، روزی از پدرم پرسیدم که این سیگار چه چیزی دارد که انقدر مجذوب ان شده ای و به ان اعتیاد پیدا کرده ای!؟ لبخندی تلخی زد و گفت:( باباجان ادما بر حسب نیازشون اعتیاد پیدا میکنن ، تو یه ادم عاشق رو در نظر بگیر زمانی که وجودش لبریز از احساسات میشه محبتشو به یکی دیگه هم منتقل میکنه مردا هم بغض و حسرتشون رو از دود سیگار بیرون میفرستند) پدر راست میگفت ارسلان از سیگار کام میگرفت و قطره اشک هایی که در چشمش تلو تلو میخورد را با دود سیگار بیرون میفرستاد ، خمیدگی کمرش را با چین های دور لبش مخفی میکرد و هیچکس از دل این مرد خبر نداشت ، گاهی وجود چیزی در این دنیا فقط برایت کافیست حتی اگر از فرسنگ ها دور تر به ان دسترسی داشته باشی وجود بابک در این دنیا هم برای ارسلان کافی بود اما پسرکش برای همیشه رفت بابک رفت و دفتر زندگی بابک نیز به خط اخر رسید...

زمان حال د.ا.د ساره

خبر از اینکه چرا اشکان میخواهد از ایران برود نداشتم و دلیلی هم نبودکه بدانم چون اگر چیزی بود که به من مربوط میشد خودش مرا در جریان میگذاشت.

خودم را سرگرم پرونده ها کردم و وضعیت جدید بیمارانم را چک کردم که در اتاقم به صدا در اماد با لحن همیشگی ام گفتم:

بفرمایید!

در باز شد اما صدای قدمی را که نزدیک شود نشنیدم ، سرم را بالا اوردم که نگاهم گره خورد با ان دو چشم زیبا و نافذ که ردی از غم و افسردگی در ان موج میزد .

دست پاچه شدم و از جایم بلند شدمو با دست های یخ زده ام صندلی مقابلم را نشان دادم و گفتم:

بفرمایید بشینید!

سعی کردلبخند بزند تا حدی موفق بود لبخند کج و کوله ای تحویلم داد و نزدیک شد....


_______

سلام

امیدوارم خوب باشید

میدونم دارم کم کاری میکنم،اما منم نیاز به انرژی و انگیزه برای نوشتن دارم:)

لطفا این انرژی رو بهم بدید محدودتون نمیکنم اماخوب به هر حال به عنوان یه نویسنده نیاز به توجه و انتقاد مخاطبم دارم❤

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Dec 12, 2022 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

شروعی دوبارهTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon