《 16 》

100 19 69
                                    

از خانه بیرون رفتم که در کمال تعجب فرزاد در ماشین نشسته و منتظر من بود. بی محل از او به راه خودم ادامه دادم که او با دیدن من شروع به حرکت کرد و بوق های متعددی زد که برگشتم و محکم روی کاپوت ماشین کوبیدم و گفتم:

دست از سرم بردار! نمیخوام تا پنج شنبه ببینمت!

چیزی نگفت و گاز ماشین را گرفت و با سرعت محل را ترک کرد. چند دقیقه در جای خود ایستادم و نفس های عمیقی کشیدم و دوباره به سمت بیمارستان رفتم.

آیناز با ذوق به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت متعجب به او و رفتار عجیب غریبش نگاه کردم که بوسه ای محکم روی گونه ام کاشت و گفت:

وااای نمیدونی چقدر خوشحالم ساره یعنی...یعنی تو واقعا به خواستگارت جواب مثبت دادی؟!

با شنیدن حرف های آیناز تعجبم دو برابر شد و همانطور پرسیدم:

تو از کجا میدونی؟!

دست راستش را روی کمرم قرار داد و با دست چپش مرا به اتاقم هدایت کرد که در همان لحظه نگاهم با دکتر مجد یکی شد.

د. ا. د یاشار

خیلی سرخوش به بیمارستان رسیدم اما با چیزایی که دیدم و شنیدم تمام خوشی هایم به فنا رفت ، خانه ای که در قلبم بنا کرده بودم ویران شد . نگاهمان یکی شد، چیز عجیبی در چشم هایش نهفته شده بود غم بود ، ناراحتی بود یا هرچیز دیگر من از ان بیخبر بودم او داشت مهر مالکیت خودش را در زندگی کس دیگری میزد اما... اما من نمیذاشتم.
با قدم های بلند به سمت اتاق اشکان حرکت کردم اما در نیمه ی راه پشیمان شدم صحبت کردن با اشکان فایده ای برایم نداشت شاید بهتر بود این ماجرا را با خودش مطرح کنم یا اینکه چند وقتی را از او فاصله میگرفتم و با خانواده ام به شمال میرفتم!!

تمام افکارم را دور ریختم و هدفی برای خودم معین کردم و هدف من چیزی نبود به جز به دست اوردن دکتر ساره مقدسی!!

د. ا. د ساره

_آیناز کی اینارو بهت گفته؟؟!

آیناز من را با ذوقی که سعی در پناه کردن نداشت ، نگاه کرد و تند تند گفت:

میخواستی کی گفته باشه تو به رفیقت نمیگی داستان از چه قراره اما به اشکان میگی!!

چشم غره ای به من رفت و سمت دیگری را نگاه کرد که من آرام خندیدم و گفتم:

اشکان؟؟؟! تا الان که جناب آقای دکتر فرجی بود چیشد یهو شد اشکان؟!

آیناز که متوجه سوتی اش شد خجالت زده به زمین خیره شد. که باز گفتم:

حالا نمیخواد ادای دخترای آفتاب مهتاب ندیده رو دربیاری مگه قرار نشد صبر کنی که من در مورد تو با اشکان حرف بزنم؟!

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now