《 14 》

97 20 41
                                    


به خانه رسیدم کتایون خانه را برق انداخته و داشت خرید های شب را توی کابینت میچید.
به اتاق خودم رفتم و دوش گرفتم و لباسم را بر تن کردم که زنگ در به صدا در امد و شهرام بود که با مهمان ها رسیده بود. به طبقه ی پایین رفتم و در کنار کتایون نشستم که لعیا با ناز و عشوه گفت:

دست بزنید به افتخار عروس گلم!!

همه شروع به دست زدن کردند به فرزاد نگاه کردم قد بلند بود و اندامی خوش فرم و ورزشکارانه داشت سبزه بود چشم و ابرو مشکی با لب های خوش فرم پسر خوبی به نظر میرسید خوشگل و خوشتیپ نیز بود!
بعد از صرف شام به پیشنهاد آقای کرامتی و پدرم به اتاق من رفتیم تا با هم صحبت کنیم. در اتاق را باز کردم و با دست او را راهنمایی کردم با تعجب داشت به سیاهی مطلق اتاق نگاه میکرد که چراغ را روشن کردم متوجه من شدم و ببخشید ارامی زیر لب زمزمه کرد.
او روی تخت نشست و من روی صندلی میز توالت شروع به حرف زدن کرد در مورد برنامه هایش گفت اول کمی به من برخورد اما بعد او را درک کردم و به او حق دادم با شنیدن حرف هایش کم کم لبخند روی لب هایم نمایان شد و پیشنهادش را قبول کردم.
به ساعت نگاه کردم 2 ساعتی میشد که در اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. حرف هایش ارامش را به قلب بی تابم باز گرداند شانه به شانه ی هم از اتاق خارج شدیم و فرزاد بلند و خطاب به همه گفت:

من و ساره خانم باهم حرف زدیم قرار شد یه مدت با هم در ارتباط باشیم اگر که به تفاهم رسیدیم عقد کنیم!

و بعد به من نگاه کرد و لبخند پر از مهری زد من هم لبخند شیرینی را به صورتش پاشیدم. ثنا از جایش بلند شد و گفت:

به افتخار جاری و برادر شوهرم!!

و شروع به دست زدن کردند چهره های کتایون و شهرام پر از آرامش بود و با لبخند به من و فرزاد نگاه میکردند. پاسی از شب گذشته بود که شهرام و کرامتی برای هفته ی آینده یک قرار شمال در ویلای شریک دیگر شهرام و کرامتی را گذاشتند. به اجبار قبول کردم که با آنها همراه شوم!
لعیا و کرامتی به قصد رفتن از جایشان بلند شدند که فرامرز و ثنا هم دنبال آنها راه افتادند فرزاد نگاهی به من انداخت و گفت:

ممنونم ازت ساره فردا میام دنبالت میبرمت بیمارستان!

با خجالت و گفتم:

نه نیازی نی...

که وسط حرفم پرید و گفت:

میام شمارمو از توی پرونده های آقای مقدسی دربیار ساعت رو برام پیامک کن.

سری تکان دادم و بعد از خداحافظی کوتاهی رفت. خانه ساکت شده بود شهرام و کتایون میدانستند که باید سکوت کنند. به اتاقم پناه بردم و به اتفاق های امروز فکر کردم به حرف های فرزاد برای آینده!!

یاد اشکان افتادم به کلی فراموش کرده بودم که به او خبر بدهم سریع شماره اش را اوردم و خواستم با اون تماس بگیرم که فکر کردم اگر پیام بدهم بهتر باشد در یک پیام نسبتا طولانی موضوع امشب را کامل توضیح دادم و قصد قرض فرزاد را نیز گفتم و بعد کلی عذرخواهی کردم که فراموش کرده بودم خبر بدهم!
گوشی را کنار گذاشتم و به اتاق کار شهرام رفتم شماره ی فرزاد را برداشتم و به اتاق خودم رفتم.
ساعت را برایش پیامک کردم و زود گوشی را کنار گذاشتم امروز خیلی خسته شده بودم اما لبخند های پر از ذوق شهرام و کتایون تمام خستگی را از تنم در کرد. مشتاقانه به استقبال خواب رفتم.

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now