《 4 》

138 20 23
                                    

این پارت رو با آهنگ *دار این دنیا* از استاد مهدی سلطانی گوش کنید.
______________________

امروز تصمیم گرفته بودم که به خودم کمی کمک کنم و آهنگ ملایمی را در ماشین پخش کنم شاید چون زندگی من پیرو متن آهنگ بود.

در این دنیا تک و تنها شدم من!
گیاهی در دل صحرا شدم من!
چون مجنونی که از مردم گریزد!
شتابان در پی لیلا شدم من!
چه بی اثر میخندم ، چه بی ثمر میگریم!
به ناکامی چرا رسوا شدم من!
چه عاشق چرا شیدا شدم من!

قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و به پایین افتاد. حال دلم خوب نبود ، غمگین بودم! خسته بودم! اما ناچار به حیاتی اجباری! زیر لب با آهنگ زمزم زمزمه کردم:

من آن پیر آشنا را میشناسم!
من آن شیرین ادا را میشناسم!
محبت بین ما کار خدا بود!
ازین جا هم خدا را میشناسم!
خوشا آن روزی که این دنیا سر آید!
قیامت با قیام محشر آید!
بگیرم دامن عدل الهی!
بپرسم کار عاشق کی برآید!
چه بی اثر میخندم ، چه بی ثمر میگریم!
به ناکامی چرا رسوا شدم من!
چرا عاشق چرا شیدا شدم من!
به ناکامی چرا رسوا شدم من!!

دیگر اشک هایم قابل کنترل نبود خودشان راهی باز کرده بودند و سرازیر میشدند انگار آنها نیز از حال دل من با خبر بودن در اتوبان کنار زدم و بیت یکی مانده به آخر شعر را فریاد زدم!

_ چرا عاشق چرا شیدا شدم من؟! چرااااا؟؟؟!گناه من چی بود یکی دلیلش رو بهم بگه؟!

سوزش عجیبی را در گلویم احساس کردم انگار تار های صوتی ام آسیب دیده بود. آب دهانم را قورت دادم تا مرهمی بر سوزش گلویم باشد، به صورت سرخ شده و خیس از اشکم نگاه کردم با دستمال صورتم را تمیز کردم اما هنوز آثاری از سرخی بر روی بینی و گونه هایم مشخص بود. به ساعت نگاهی انداختم وقت کمی داشتم در این اندک زمان باید به گل فروشی نیز میرفتم. دوباره حرکت کردم و در مقابل نزدیک ترین گل فروشی به بیمارستان توقف کردم. بوی خوش و ظاهر دلربای گلها ستودنی بود! به گل های رز آبی نزدیک شدم دستی بر روی آنها کشیدم و به گذشته فکر کردم، به روزهایی که آبی رنگ مورد علاقه ام بود !

یک گل رز هلندی قرمز برای آیناز خریدم، که فروشنده آن را به شکل زیبایی گل آرایی کرد؛ بعد از پرداخت پول ، گل فروشی را به مقصد بیمارستان ترک کردم.

ماشین آیناز در پارکینگ پارک شده بود و خبر از آمدنش میداد. وارد راهروی بیمارستان شدم امروز نسبت به دیروز بیمارستان فضای ارام تری داشت اول از همه به اتاق خودم رفتم و بعد از تعویض لباس به ایستگاه پرستاری رفتم تا خبر از آیناز بگیرم پرستار ها با چشم های گرد به گل در دستم نگاه میکردند به افکار مزخرفشان پوزخندی زدم و متوجه شدم که آیناز در اتاق مجد به سر میبرد هنوز پوست صورتم سرخ بود اما اهمیتی نداشت. پشت در اتاق مجد ایستادم ، صدای خنده هایشان بیرون می آمد با دستم ضربه ای به در زدم که با بفرمایید مجد وارد اتاق شدم اتاق ساده با تم طوسی و سفید که محیط را خیلی ارامش بخش کرده بود!
هر دوی آنها با دیدن من متعجب شدند که برای پایان تعجب شان  لب به سخن گشودم:

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now