خیلی زود امروز هم به پایان رسید. اصلا دلم نمیخواست به خانه بروم ، امروز پنچ شنبه بود پس قطعا مهمان های شهرام تا فردا شب میماندند ، تصمیم گرفتم به آرامش گاه همیشگی ام بروم! جایی که برای همه ترسناک اما برای من بهشت بود. دیدار با معشوق برای همه زیباست! بعد از خداحافظی کردن با آیناز به سمت بهشت زهرا راه افتادم نیم ساعتی در راه بودم بعد به آنجا رسیدم بعد از پارک کردن ماشین بطری ابی از ماشین بیرون اوردم و به سمت یار پرواز کردم غروب بود و هوا نیمه تاریک شده بود و صدای دلنشین اذان به گوش میرسید لبخندی از سر شادی زدم و آرام گفتم:
سلام عزیز ترینم!
همینطور که به او سلام میدادم چشم هایم پر از اشک شد اما تک خنده ای کردم ، او هیچگاه دوست نداشت من اشک بریزم اما این دل وا مانده مگر امان می داد؟!!
بطری اب را بر روی سنگ قبرش خالی کردم و نوازش وار سنگش را شستم. دستی به صورتش کشیدم به چشمانش، به ته ریشش!! تک تک اعضای چهره اش پرستیدنی بود ، ولی امان از چرخ روزگار که معلوم نبود خاک چه بر سر چهره ی او اورده است اشک های گرمم بر روی صورتم جاری شدند و دانه دانه از چشم هایم خداحافظی میکردن و بر سنگ قبر او می افتادند ، حتی اشک هایم هم مشتاق او بودند کاش روحم از جسمم خداحافظی میکرد و به دیدار یار میرفت!
به نهال نو پای بالای مزارش تکیه زدم و ارام شروع به سخن گفتن کردم:کاشکی اخرین باری که همو میدیدیم تو رو تو بغلم فشار میداد تک تک نقاط صورتت رو بوسه بارون میکردم کاش میدونستم که به این زودی میخوای بری اگر چند تا کاش فقط چند تا کاش تو زندگی هر کدوممون عوض میشد منو تو الان کنار هم بودیم دستامون تو دستای هم بود !!
هق هق آرامی از گلویم خارج شد او دیگر رفته بود و من را برای همیشه تنها گذاشته بود.
_ میدونی چیه؟! تو خیلی نامردی تو بدون من رفتی! تو ساره ات رو تنها گذاشتی و رفتی به این فکر نکردی من چطوری میخوام بعد تو دووم بیارم!
قلبم وحشیانه به سینه ام می کوفت حال خوشی نداشت در کنار سنگ قبرش دراز کشیدم. او هم درد بود هم درمان اما با نبودش من فقط درد کشیدم یکسال پر از درد پر از دلتنگی عشق ما عشقی افسانه ای بود! او قیس بود ، من لیلی ؛ او فرهاد بود ، من شیرین ! دلتنگ حضورش بودم دلتنگ صدایش که یک بار دیگر فقط یک بار نامم را صدا بزند تا من هزاران بار عاشقش شوم!
به ساعت نگاه کرم ساعت '22:18 را نشان میداد اصلا متوجه گذر زمان نشدم از روی زمین سرد بلند شدم و دستی به لباس های چروکیده و خاکی ام کشیدم بار دیگر به صورتش نگاه کردم و بوسه به آن سنگ قبر سرد زدم و گفتم:
خداحافظ عزیزم!!
از قبر فاصله گرفتم و به سمت ماشینم حرکت کردم چهار میس کال از طرف مادرم داشتم انگار تا الان خیلی نگران شده بود با او تماس گرفتم که به زنگ نرسیده پاسخ داد:
معلومه کجایی ساره؟! الو؟! ساره!!
اب دهانم را قورت دادم تا کمی از خش صدایم را از بین ببرد اما فایده ای نداشت با همان صدای خشدار گفتم:
مامان تو راهم دارم میام خونه هنوز هم مهمونا هستن؟؟!
کتایون با صدای ارام تا کسی نشنود گفت:
چرا صدات اینجوریه مادر باز رفتی پیش بابک؟؟!
باز هم اشک ریختم که مادرم متوجه حالم شد و گفت:
باشه قربونت برم بیا خونه منتظرتم !
زیرلب باشه ای زمزمه کردم و به سمت خانه راه افتادم بعد از یک ساعت به خانه رسیدم ، ماشین را در پارکینگ پارک کردم و بعد به سمت آسانسور رفتم.
از پشت در خانه نیز صدای خنده هایشان به گوش میرسید. در را خیلی ارام باز کردم و داشتم از پله ها بالا میرفتم که نامم را صدا زدندند هینی کشیدم و سرم را برگرداندم که کتایون را لبخند به لب دیدم که من را تماشا میکرد ؛ ارام و با ایما و اشاره گفتم:
چکار داری مامان؟؟!
او نیز همانند من گفت:
برو لباساتو عوض کن بیا شام بخور!
سری تکان دادم و با تمام سرعت به اتاقم پناه بردم معلوم نبود این قوم اجوج مجوج اینجا چه میکردند و دوباره چه فکری در سر شهرام میگذشت که حاضر بود تن به مهمانی شبانه و خانوادگی بدهد!
موهایم را باز کردم ، موهایم همچو آبشار بر روی پشتم سرازیر شد . یک تونیک و شلوار راسته ی مشکی بر تن کردم و شال مشکی را روی موهای پریشانم رها کردم تیپ ساده ای داشتم مهمان پسند نبود اما خودم دوستش داشتم!
به تصویر قاب شده ی خودم و بابک نگاه کردم او مثل همیشه لبخند بر لب داشت و من نیز دست به سینه با اخم کوچکی به دوربین نگاه کرده بودم دیدنش برایم قوت قلب بود از زمانی که او رفته بود خیلی بزرگ تر شده بودم ، آخر کسی نبود که برایش بچگی کنم!از پله ها پایین رفتم شام را به تنهایی در آشپزخانه صرف کردم و شاهد صدای گوش خراشِ داد و فریاد های آنها بر سر کارت بازی بودم!
حال باید عزمم را جزم میکردم و به جمع آنها می پیوستم. سعی کردم خیلی خانومانه قدم بردارد تا مورد اصابت سخنان تلخ شهرام قرار نگیرم، اول از همه شهرام متوجه حضورم شد و با افتخار به من اشاره کرد و گفت:
این هم ساره خانم، دختر بنده!!
آنها فقط چهار نفر بودند زن و مردی میانسال و دختر و پسری جوان ! همه ی آنها در مقابلم از جا بلند شدند خیلی محترمانه با انها سلام و علیک کردم.
تا آنجایی که فهمیدم مهمان پدرم آقای کرامتی بود، به همراه همسرش لعیا! آن دو زوجی بودند که در محل کار باهم آشنا شده بودند و ازدواج کردند ثمره ی عشق آنها دو پسر به نام های فرزاد و فرامرز بودند فرامرز ازدواج کرده بود و به همراه همسرش ثنا به خانه ی ما امده بود اما خبری از فرزاد نبود!
جمع ، هرچند برای آنها خیلی گرم و صمیمی بود اما برای من خسته کننده و دلگیر بود! ثنا خیلی مغرور و خود شیفته بود و انتظار داشت که من به پابوسش بروم تا لب به سخن باز کند ؛ اما زهی خیال باطل!سعی کردم خودم را با گوشی موبایلم سر گرم کنم با روشن کردن اینترنتم متوجه پیام هایی بالای صفحه شدم!!!
![](https://img.wattpad.com/cover/268710556-288-k323214.jpg)
ESTÁS LEYENDO
شروعی دوباره
Romance_من تو رو میخوام با تموم وجودم پس هیچوقت تنهام نذار! +تا حالا نیمی از وجودت روجایی جا گذاشتی؟! _نه! +پس بدون منم نمیتونم بدون تو جایی برم!!! 📌وضعیت : در حال پارت گذاری....