《 15 》

103 20 205
                                    


فرزاد با ولع شروع به خوردن کرد و با دهن پر گفت:

بدو بخور که کلی کار داریم!

سر تاسفی تکان دادم و شروع به خوردن کردم ، امروز از زیر صبحانه مادرم فرار کردم که گیر فرزاد افتادم.
اما کله پاچه ی عمو رحیم واقعا خوش مزه بود و من نیز همچون فرزاد با ولع شروع کردم. آستین های کتم را بالا زدم و شالم را پشت سرم انداختم و با دو دست ، دست به کار شدم. که فرزاد ریز و مردانه شروع به خندیدن کرد، با خشم ساختگی تکه نانی که در دستم داشتم به سمتش پرت کردم که جا خالی داد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد؛ من نیز او را همراهی کردم!

یک ساعتی بود که در کله پاچه ای بودیم تقریبا جلوی هردو یمان خالی بود که فرزاد به پشتی تکیه زد و دستش را بر روی شکمش کشید و گفت:

اخیش سیر شدم ، خدایا شکرت!

لبخندی به بچه بودنش زدم که از جایش بلند شد و به سمت صندوق رفت من نیز وسایلم را درون کیفم گذاشتم ، سویچ و گوشی فرزاد را برداشتم و به سمت در خروجی رفتم که فرزاد نیز دنبالم امد .

دوباره همان اهنگ اتریشی را در ماشین پخش کرد که کنجکاوانه پرسیدم:

مگه میفهمی چی میگه که همش گوشش میکنی؟!

نگاهی به من انداخت و سر تکان داد و با همان لبخندی که انگار در رویا غوطه ور شده بود گفت:

اره من 5 سال اتریش زندگی کردم مدرک نقاشیم رو از اونجا گرفتم!

سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم اون نیز چیزی نگفت!
بعد از نیم ساعت جلوی گل فروشی توقف کرد و گفت:

تو بشین من میرم زود میام!

و منتظر جواب من نماند و رفت . گوشی موبایلش هنوز دست من بود کنجکاوانه صفحه اش را روشن کردم رمز داشت اما پیام دیشب من هنوز روی صفحه بود!
مرا { Emdad } سیو کرده بود. صفحه ی گوشی را خاموش کردم و ان را روی داشبورد گذاشتم که فرزاد نیز در را باز کرد و دست گلی را که شامل رز و گلایل میشد به من داد و بعد خودش هم داخل شد.

با خجالت گفتم:

راضی به این همه زحمت نیست!

شروع به حرکت کرد و ارام خندید و گفت:

خواهش میکنم اما برای تو نیست!!

از قضاوت زود هنگام خودم خجالت کشیدم و خودم را سرزنش کردم او اصلا برای چه باید برای من گل میخرید مگر من که بودم!

با سرعت متوسط به سمت خارج از شهر حرکت کرد و به سمت تابلوی بهشت زهرا پیچید کمی ازین کارش متعجب شدم اما چیزی نگفتم بعد از 10 دقیقه ای در پارکینگ بهشت زهرا پارک کرد و گفت:

پیاده شو!

پیاده شدم و کیفم را در ماشین جا گذاشتم و فقط دسته گل را با خودم اوردم که وسط مسیر فرزاد دسته گل را گرفت.
مسیر آشنایی را میرفت و من با تعجب فقط او را همراهی میکرد.
اری مقصدش همنجا بود اما چرا چه قصدی داشت او از کجا میدانست و هزار سوال دیگر!

به مزار بابک رسید خم شد و دسته گل را روی قبرش گذاشت و برایش فاتحه خواند من هنوز داشتم متعجب به او نگاه میکردم که خودش گفت:

از کتایون خانم دلیل همیشه مشکی پوشیدنتون رو پرسیدم اول فکر کردم که از اون دخترایی هستی که فکر میکنی اگر مشکی بپوشی جذاب میشی یا اینکه اینطوری شاخ تر به نظر میرسی! اما وقتی کتایون خانم دلیل اصلیش رو بهم گفت شرمنده شدم از خودم خجالت کشیدم   فکر کردم باید یه طوری جبران کنم!

اشک در چشمانم حلقه زد و در سکوت کامل به حرف های فرزاد گوش میداد که ادامه داد:

ساره یک سال از رفتن بابک میگذره من نمیخوام بهت بگم فراموشش کن چون اگر منم جای تو بود هیچوقت فراموشش نمیکرد اما توام حق زندگی داری توام باید به زندگیت ادامه بدی!

تاب و توان شنیدن حرف های فرزاد را نداشتم ، فرزاد را تنها گذاشتم و به سمت ماشین راه افتادم شاید همه ی انها راست می گفتند و من زیاده روی میکردم اما من ضعیف بودم ، کم اورده بودم!
بغضم را پس زدم و دست به سینه به ماشین تکیه زدم و منتظر فرزاد شدم بعد 5 دقیقه سر و کله اش پیدا شد در سکوت سوار ماشین شد من نیز در ماشین نشستم. ساعت هنوز 8 بود!
بدون مقصد شروع به رانندگی کرد بعد از یک ساعتی جلوی یک پاساژ بزرگ ایستاد و بدون من داخل پاساژ شد .
یک ساعتی طول کشید که فرزاد از پاساژ بیرون امد و چند پلاستیک بزرگ در دست داشت. پلاستیک ها را روی صندلی عقب گذاشت که گردن کج کردم و به آنها نگاه کردم.
دوباره شروع به حرکت کرد و مرا جلوی در خانه پیاده کردم از ماشین پیاده شد و پلاستیک ها را به دستم داد و گفت:

اینا مال توان ساعت 12 و نیم میام دنبالت خداحافظ!
خواستم جوابش را بدهم که پشت فرمان نشست و رفت. داخل شدم پلاستیک ها را روی صندلی گذاشتم و خودم را روی تخت رها کردم.

د. ا. د یاشار

امروز شیفت هماهنگ با او رابرداشته بود تا بتوانم بیشتر در کنارش باشم و شاید بتوانم نظر او را در مورد خودم بفهمم! اما میترسم بعد از مطرح کردن درخواستم چه جوابی میخواهد بدهد؟!

با همان تیشرت و شلوار خانگی به طبقه ی پایین رفتم که زیبا داشت با تلفن حرف میزد . دستی برای من به نشانه ی { بیا اینجا } تکان داد!
نزدیک او شدم و روی مبل روبه رویی اش نشستم که بعد از 5 دقیقه ، حرف های خاله زنک انها تمام شد و زیبا گفت:

یاشار این هفته با شریکای بابات قراره بریم شمال ویلای ما توام باید بیای!

کلافه سر تکان دادم و گفتم:

خودت که میدونی من تازه به این بیمارستان اومدم و هنوز جا گیر نشدم کجا پاشم بیام اخه مادر من؟!

زیبا اخم کرد وگفت:

من نمیدونم دیگه بابات گفته بیا یعنی بیا!

با اعصاب خورد به اتاقم بازگشتم هر زمانی که من نقشه ای میکشم تمام نقشه هایم نقشه بر آب میشود !
کلافه دستی به موهایم کشیدم و آماده شدم که به بیمارستان بروم!
توجیه من بیمارستان بود اما دلیل اصلی چیز دیگری بود!

د. ا. د ساره

با بدن درد ناشی از بد خوابیدن از خواب بیدار شدم و به طبقه ی پایین رفتم که کتایون در حال جمع و جور کردن خانه بود ، با صدای نه چندان ارامی گفتم:

مامان من دارم میرم کاری نداری؟!

او هم همانند من نه بلندی گفت و به کارش ادامه داد.
از خانه بیرون رفتم که در کمال تعجب....

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now