《 7 》

116 21 73
                                    

حالا که آیناز رفته بود کارهایم دو برابر میشد اما من از پس همه ی آنها بر می آمدم!

سخت مشغول کار بودم هم به بیمارهای خودم و هم به بیمار های آیناز رسیدگی میکردم که از بخت بد آیناز استاد محمودی وارد بخش شد و با آن جذبه ی همیشگی اش به من نزدیک شد و گفت:

سلام ساره چرا دست تنهایی؟!

به چشم های استاد خیره شدم حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه من من کنان گفتم:

سلام استاد.. هی..چی همینطوری!

استاد محمودی چشم هایش را ریز کرد دستی بر روی ریش پرفسوری اش کشید و گفت:

ساره ، آیناز باز از زیر کار در رفت؟!

نا خودآگاه لبخندی از هوش و ذکاوت استاد روی لب هایم نشست و با همان لبخند گفتم:

نه استاد خودم امروز زود تر اومدم گفتم آیناز بره!باور کنید اون نمیخواست بره خیلی هم نگران شما بود!!!

استاد محمودی نیشخندی زد و گفت:

باز مهمون داشتید که از خونه فرار کردی؟!

لبخند از روی لب هایم محو شد و سرم را پایین انداختم و با انگشت هایم بازی کردم که استاد محمودی ادامه داد:

باشه ، اما این کار آیناز رو توجیه نمی کنه وقتی هم اومد بگو بیاد اتاق من!

سری تکان دادم و دوباره مشغول کارم شدم استاد محمودی استاد دانشگاه من و آیناز بود البته به جز ان رئیس بیمارستانی بود که من و آیناز درحال حاضر در ان مشغول بودیم!

ساعت ها به سرعت جای خودشان را به دیگری میدادند انگار آنها هم رمقی برای طولانی بودند نداشتند . ساعت 6 شد حال نوبت شیفت خودم بود خیلی خسته بودم، اما امروز به اندازه ی کافی به تک تک بیماران بخش رسیدگی کرده بودم! همینطور که در راهرو قدم میزدم سر و کله ی مجد و آن مرد غریبه ی اشنا در کنارش پیدا شد ، سعی کردم که مسیرم را عوض کنم اما دیر شده بود! آن مرد مرا دید و به بازوی مجد ضربه زد به آنها رسیدم مثل همیشه سلام و احوال پرسی سردی با آنها کردم اما چیز تعجب بر انگیزی وجود داشت آن مرد نیز روپوش سفیدی بر تن داشت که نشان از پزشک بودنش میداد! مجد که نگاه متعجب مرا دید لبخندی زد و گفت:

خانم مقدسی معرفی میکنم دکتر اشکان فرجی دوست بنده هستن که به تازگی توی بیمارستان مشغول شدند!

به من اشاره کرد و میخواست مرا معرفی کند که لبخندی اجباری زدم و گفتم:

من هم ساره مقدسی هستم!

مجد از این حرکت من جا خورد اما فرجی بی توجه به مجد گفت:

خیلی خوشبختم بانوی شب خوشحال میشم در آینده باهم صحبت هایی داشته باشیم!

شروعی دوبارهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang