《 21 》

96 24 79
                                    


شروع فلش بک

******

د. ا. د بابک

انقدر دویده بودم که نای نفس کشیدن نداشتم اما با دیدن او لبخندی روی لب هایم شکل گرفت به سمت او رفتم و گفتم:

سلام!

او هم که انگار متوجه من شده بود ارام گفت:

سلام اتفاقی افتاده؟؟!

میخواستم بگویم نه که چهره ی پر از خشم اشکان را دیدم که همچون شیری که دنبال طعمه اش میگشت دنبال من بود. تند تند و بدون وقفه گفتم:

خوب نه! یعنی اره ببین میشه بعدا توضیح بدم الان میشه فقط با من بیای!

مردد سر تکان داد و از جایش بلند شد که همان لحظه چشم های تیز اشکان مرا دیدم و به سمتمان امد زود پشت ساره قایم شدم که اشکان نزدیک شد و گفت:

خجالت بکش بابک بیا اینور خودت میدونی نمیگذرم ازت !

مثل همیشه که اشکان وسط دعوا ها خیلی جدی بود و من خودم را کنترل میکردم تا نخندم ، نگاه اشکان بین من و ساره چرخید و بعد لبخندی زد و سر تاسف تکان دادم و گفت:

بمونه برای بعدا!

با چشم هایم از این لطفش که ابروی مرا نبرد قدردانی کردم و با دست ساره را به طرف حیاط دانشگاه راهنمایی کردم که ساره کنجکاوانه پرسید:

اون کی بود چکارت داشت؟!

لبخند عمیقی روی لب هایم خانه کرد و گفتم:

اون داداش بزرگتره منه اشکان! من این...من این...

کمی مکث کردم و سرم را چرخاندم و گفتم:

من این ترم رو به خاطر سر به هوایی افتادم حالا اشکان ازین عصبی بود!

ریز و متین خندید و گفت:

مگه بچه ای ؟! پیش میاد دیگه!

اری پیش می امد وقتی که تمام فکر و ذکرت میشد وجود یک ادم پیش می امد. اما در جوابش گفتم:

وقتی که به سختی کسی رو بزرگ کنی و از خودت بگذری تا اون راحت باشه ریز ترین مسائل در مورد اون تو رو ناراحت و عصبی میکنه!اشکان خودش چند سال درس نخوند تا کار کنه و من رو بفرسته دانشگاه بعد خودش هم که خیالش از بابت من راحت شد اومد دانشگاه.
ممنون خانم مقدسی لذت بردم با اجازه !

سر خوش از اینکه چند دقیقه ای با او هم صحبت شده بودم به سمت در خروجی رفتم که یقه ام از پشت کشیده شد و کسی نبود جز اشکان!

******

پایان فلش بک

د. ا. د ساره

__دانشگاه بودم مثل همیشه پیش بچه های اکیپ نشسته بودم میگفتیم و میخندیدیم که یهو یه پسر خیلی خوشتیپ و جذاب به سمتم اومد نفس نفس میزد انگار که مسافت طولانی رو دویده بود اون منو میشناخت اما من تا حالا اونو ندیده بود همونطور نفس نفس زنان گفت:

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now