شیش ماه قبل
با صدای زنگ قدیمی فلزی از خواب بیدار شدم ، این چندروز درست حسابی نخوابیدم ، به ساعت نگاه کردم ۵:۴۵ صبح وقت حراج مسخره رسیده هر جمعه این حراج برگذار میشه و فقط سه تا دختر انتخاب میشن و بقیه ی خریدار ها باید تا حراج هفته ی دیگه صبر کنن
از جام بلند شدم و مِل و تکون دادم که بیدار بشه ، مِل هم اتاقیمه و همینطور بهترین دوستم ، ما هردومون از بچگی یتیم بودیم و یتیم خونه مارو به این سوراخ جهنمی فروخت
"من امشب نمیخوام انتخاب بشم"
مِل زیر لب غر زد و گفت
"اوه بیخیال ، ما زشت ترین لباسارو انتخاب میکنیم در نتیجه انتخاب نمیشیم"
از جاش بلند شد و باهم دوییدیم سمت جا لباسی دندونه داری که تو اتاق پُرُو بود و زشت ترین لباسارو برداشتیم و بعد دوییدیم سمت اتاق برای آرایش کردن ، بعضی از دخترا برای خلاص شدن از اینجا بیشتر به خودشون میرسن و هرکاری میکنن که زودتر فروخته بشن ولی بنظر من اینجا خیلی بهتر از اینه که به مردای زشت پیر ۵۰ ساله فروخته بشی و اونا ازت همه چی بخوان و ازت سو استفاده کنن ، من و مِل اونقدر هم احمق نیستیم که اینکار و انجام بدیم و امتیاز مثبتمون اینه که انقدر به این کارمون ادامه میدیم که فروخته نشیم و اونا خودمارو از این جهنم بندازن بیرون ، چیز دیگه ای که این حراجی داره اینه که اگه منتظر باشی انتخاب بشی انتخاب نمیشی ، بیشتر از سه پیشنهاد برای فروخته شدن دختره مورد نظر داده میشه و به شخصی که بالا ترین قیمت و میگه اون دختر فروخته میشه ،
منو مِل مثل همیشه تا ساعت ۶ آماده شدیم و رفتیم سمت حال و تو صف کَت واک وایسادیم ، سوت زدن اون مردا اینکه تیکه میندازن وقتی جلوشون راه میری باعث عصبی شدنم میشه اونا زن و حتی بچه دارن ولی میان اینجا و دخترارو خریداری میکنن و مثل یه زندونی تو اتاق نگه میدارنشون
کوچکترین دختر اینجا فقط ۱۲ سالشه تصور کردنش قلب آدم و به درد میاره برای اون دختر بیشتر از هزار و شایدم میلیون ها دلار بدن
دختری که اسمش جنیفره فقط ۱۹ سالشه و اون واقعا خیره کنندس و البته خودش میدونه بعضی از اون مردای پیر براش ۹۵۰ هزار دلار میدن اون معتاد به مواد مخدره و البته ستاره ی اینجاست
"خیلی خوب خانم ها ، بهترین باشید وگرنه میدونید چه اتفاقی براتون میوفته"
آقای سندرسون مالک این حراج گفت و رفت سمت پایین صف
آروم دست مِل رو گرفتم و اونم همینطور ما همیشه آخر صف وایمیسیم چون اول بودن باعث میشه گند بزنیم
"آماده اید...برید"
اولین دختر با اون آهنگ مسخره شروع کرد به حرکت کردن ، مثل همیشه صف سریع حرکت میکرد
نوبت به من رسید شروع کردم به راه رفتن ، میتونستم همشون و ببینم که چجوری خیره نگاه میکردن ، مِل بعد من اومد
باهم رفتیم سمت اتاق انتظار و منتظر موندیم تا ببینیم اون سه تا دختر انتخاب شده کیا هستن
منو ملِ دست هم و محکم گرفته بودیم
نمیدونم اگه من یا مِل به یکی از اون خوک های کثیف فروخته بشیم چه حسی خواهم داشت
بعد نیم ساعت آقا و خانم سندرسون با یه کاغذ تو دستشون اومدن داخل اتاق ، تو اون کاغذ اسم سه تا از دخترارو نوشته شده بود قلبم تند تند میزد و دست مِل رو محکم فشار میدادم
"خیلی خوب امروز سه تا دیگه از شما فروخته شدن"
آقای سندرسون گفت و کاغذ و آروم باز کرد
"لیندسی میلر"
یه صدای غرغر آروم اومد و اون دختر بلند شد
"اوپال استیوِنز"
یه دختر دیگه هم بلند شد ، قلبم داشت تند تند میزد"و آخرین نفر که به قیمت بالا فروخته شده...مِلانی ایوانس"
وقتی اینو گفت قلبم وایساد ، مِل با نا امیدی بهم نگاه کرد و میخواست بلند شه"نه ، نه ... شما نمیتونید اونو ببرید"
من داد زدم و مِل و گرفتم و نذاشتم بلند بشه"اِسکای ، اشکال نداره"
مِل داشت سعی میکرد آرومم کنه ولی ترسی که تو وجودم بود بهم اجازه نمیداد آروم بشم"خواهش میکنم اونو نبرید" داد میزدم و گریه میکردم و همچنین التماسشون میکردم یکی از اون سربازای احمق اومد و منو گرفت و اونا مِل رو با خودشون از اتاق بردن بیرون
"اونو ببرید به اتاق تنبیه"
خانم سندرسون گفت و باعث شد ترس تموم وجودمو بگیره چون چیزی که بعدش برام اتفاق میوفته اصلا خوب نیست ، همون سرباز منو به یه اتاق تاریک برد و درو قفل کرد ، یه گوشه از اون اتاق نشستم و زانو هام و گرفتم و سرم و گذاشتم روشون شروع کردم به گریه کردن ، چرا من نتونستم به مِل کمک کنم؟ اون برام یه دوست معمولی نبود ، اون خواهرم بود و من اونو از دست دادم .______________
صدای باز شدن در رو شنیدم ولی سرم همونطور پایین بود و هیچ عکس العملی نشون ندادم
" تو خیلی خوش شانسی که اون مشتریا بهت آسیب نرسوندن "
خانم سندرسون با صدای کلفتش گفت ولی اهمیت ندادم و همونطور سرم پایین بود
محکم چونمو گرفت بالا
"خوب گوش کن ، میدونم اون دوست صمیمیت بود ولی باید قبول کنی چون این اتفاق دیر یا زود اتفاق میوفتاد و الان هم با این کارِت واسه خودت دردسر درست کردی و حالا خودت میدونی باید چیکار کنی"
خیلی تند و خشن حرف میزد ولی برام مهم نبود ، من واقعا داغون شدم هیچ چیز نمیتونست اینطوری داغونم کنه
"حالا برو تو اتافت..."
دستور داد" بله مادام"
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم ، خودم انداختم رو تخت مِل و شروع کردم به گریه کردن
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...