"وات د فاااک؟" هردوشون با صدای دادم پریدن هری سریع از جاش بلند شد و شلوارشو پوشید "اسکای اینجور که به نظر میرسه نیست" اینو گفت و به من و النا نگاه کرد "این چیزی که به نظر میرسه نیست؟هری من احمقم نیستم" بلند داد زدم "اسکای لطفا...-نه نکن" دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و از اتاق رفتم بیرون اونم پشت سرم اومد برگشتم سمتش "تو یه خودخواه عوضی هستی که با همه ى دخترا میخوابه هری, تو یه آشغاله بی رحمی ازت متنفرم" فقط داد میزدم "من بی رحمم؟من آشغالم؟" ابرهاشو بالا انداخت "آررره" بلندتر داد زدم چشماش تیره شده بود و عصبانیت توش بود ولی برام مهم نیست من الان فقط آسیب دیدم "من توی لعنتی و از اینکه هر روز مورد تجاوز اون پیرمردای لعنتی قرار بگیری نجات دادم" داد زد و اینو گفت "آره ، منم توی لعنتی رو با یه دختر دیگه دیدم هری" با داد گفتم و هری رو از جلوم حول دادم اونور و رفتم سمت حموم ، با قدم های بلندش دنبالم میکرد میتونستم ناراحتی و تو چشاش ببینم "اون اومد پیشم" تقریبا زمزمه کرد " و تو هم خیلی راحت تو تخت دستتو انداخته بودی دورش و احتمالا قبلش..."دوباره برگشتم حولش دادم تا از سر راهم بره کنار ولی ایندفعه دستم و گرفت و برگشتم سمت صورتش "خواهش میکنم این کارو نکن" با التماس گفت "من بهت اعتماد کردم اونوقت تو اعتمادم از بین بردی و کوبوندیش تو صورتم ، تو به من صدمه زدی هری...تو واقعا خیلی بهم صدمه زدی" "من هیچوقت نمیخواستم بهت صدمه بزنم...خواهش میکنم بمون"
"نه هری" دستم و از تو دستش دراوردم و رفتم سمت اتاقم درو بستم و قفلش کردم کمدم و باز کردم و لباسام و ریختم تو چمدونم ، چشمم به عکس خودم هری افتاد من بغلش کرده بودم و اون داشت گونمو میبوسید ، اشکام همینطور رو گونم سرازیر شدن ولی با عصبانیت پاکشون کردم و عکس و از پنجره انداختم پایین "در و باز کن" صداشو از بیرون در شنیدم "اِسکایلر در و باز کن" شروع کرد به در زدن ، محکم چشام و بستم و گوشام و گرفتم ، من خورد شدم ، من نابود شدم زیپ چمدونم و بستم و در و باز کردم " برو کنار" دندونام و محکم روی هم فشار دادم "کجا میری؟؟!" "یه جا دور از تو و دوستای لعنتیت که مجبور نشم دوباره باهم رو تخت ببینمتون" اشکام همینطور از گونه هام میریختن پایین ولی دیگه مهم نبود دیگه هیچی مهم نبود میتونستم حس کنم که هری جلوی عصبانیتشو گرفته حولش دادم که از سر راهم بره کنار ولی تکون نخورد "کجا میری؟" دوباره تکرار کرد " به جایی که بهش تعلق دارم" داد زدم و بالاخره تونستم از کنارش رد بشم ، رفتم سمت در ولی هری دستم و گرفت "نرو...لطفا...من ، من بهت نیاز دارم" "شاید بهتر باشه قبلش راجب اینکه با کسی بخوابی فکر میکردی " بعد بهش نگاه کردم "حداقل به زندگیم تجاوز نمیشد" قلبم داشت میرفت تو شکمم و هرلحظه نفرتم ازش بیشتر میشد، هری نمیدونست چی بگه و لکنت زبون گرفته بود دستم و از دستش کشیدم بیرون و یه سیلی زد تو صورتش و به همون سمت که سیلی زدم برگشت (حقشه؟) ، هیچ عکس العملی نشون نداد و سعی نکرد مانع رفتنم بشه منم سریع چمدونم برداشتم و از در خارج شدم اشکام همینطور از صورتم سرازیر شدن تا حالا اینطوری گریه نکرده بودم اون چطور تونست اون حرف و بهم بزنه؟ هری میدونست من گذشته ی خیلی بدی داشتم و خودش درخشان ترش کرد همینطور به راه رفتنم ادامه دادم و روی نیمکت پارک نشستم گوشیم و دراوردم ، کلی میس کال و پیام از هری داشتم ، قفلشو باز کردم و مستقیم رفتم تو لیست تماسام و شخصی که دنبالش بودم و پیدا کردم گوشیو گذاشتم رو گوشم " سلام اِسکای" سوفی خیلی سرحال جواب داد "میتونم چند روز پیشت بمونم؟؟" خیلی سریع اینو گفتم و سعی میکردم گریم نگیره "آره البته ، چه اتفاقی برای تو و هری افتاده؟" "نپرس" اشکام و که از گونه هام میریختن پایین و پاک کردم "الان کجایی؟؟!!" "تو پارک ، پایین خونه ی هری" " باشه تا ۱۵ دقیقه دیگه اونجام " سوفی گوشی رو قطع کرد ، گوشیم گرفتم پایین و اشکام و از گونه هام پاک کردم ، همونجا نشسته بودم تا موقعی که صدای پاهای یه نفر شنیدم که داشت نزدیکم میشد
"میدونی اون هیچوقت دوستت نداشته" صدای النا بود لعنتی..."نگران نباش اون داره میاد اینجا و خوشحالم که باهم به هم میزنید" دندونام و روهم فشار دادم و بلند, شدم تو چشاش نگاه کردم اون قدش بلندتر از من بود ولی برام مهم نبود الان اونی که عصبی اره منم "میدونی چیه اصلا برام مهم نیست" مهم نیست! معلومه که دروغ گفتم من عاشق هریم ولی اون... منو نابود کرد "اسکای" با صدای,سوفی برگشتم سمتش نتونستم جلوی اشکامو بگیرم فقط رفتم سمتش و خودم و انداختم تو بغلش و بلند گریه میکردم "لعنتی" سوفی با صدای بلند گفت که باعث شد یکم بپرم "سوفی من باید باهاش حرف بزنم" صدای هری بود من نمیتونم نمیخوام الان باهاش حرف بزنم حتی نمیخوام ببینمش و صداشو بشنوم "هری اگه فکر کردی میزارم باهاش حرف بزنی کور خوندی, فکر کردی نمیدونم با وضع شما سه تا چه اتفاقی افتاده" "سوفی" هری لایه دندوناش گفت عصبانیت تو صداش موج میزد "برو تو ماشین منتظرم بمون اسکای" سوفی آروم زمزمه کرد ولی من تکون نخوردم "یالا اسکای" بلند تر گفت و منو از خودش جدا کرد حتی به پشت سرمم نگاه نکردم.رفتم بغل ماشین وایسادم هری سعی کرد بیاد,سمتم ولی سوفی جلوش وایساد"سوفی لطفا " "چرا باید بزارم هری؟" سوفی با عصبانیت گفت "چون من...-ببین هری اگه میخوای معذرت خواهی کنی اصلا موقعیت مناسبی نیست" "چرا هست"یه قطره اشک از چشای هری اومد پایین و اینو گفت "چرا اینطور فکر میکنی؟" سوفی داد زد "چون..من..من عاشقم " "هولی شت هری هولی شت بهتره بهت بگم که تو گند زدی اونم با النا" هری چشماش و به من دوخت سریع سوار ماشین شدم و در و بستم اشکام داشتن دیوونم میکردن "فردا که اومدم وسایلای اسکای رو جمع کنم میبینمت فعلا" سوفی گفت و اومد سمت ماشین و سوار شد "زودتر برو سوف" من گفتم و صدای هری رو شنیدم که اسمم و صدا زد ولی برام مهم نیست دیگه هیچی برام مهم نیست
~
"بستنی یا الکل ؟" سوفی پرسید "الکل و ترجیح میدم" سوفی زد بغل و رفت سمت یه مغازه و بعد از چند دقیقه با چندتا بتری برگشت یکی از بتری هارو گرفتم و رفتم بالا اشکام از چشام میومدن پایین ولی نه صورتم حالتی داری نه صدام در میاد "اسکای آروم باش" سوفی گفت و با نگرانی بهم نگاه کرد ولی اصلا اهمیت ندادم گوشیم تو جیبم لرزید دراوردمش هری بود اسمش, عکسش حالم و بد میکنه سوفی گوشی و از دستم گرفت و خاموشش کرد بعد هم انداختش صندلی پشتی "سوفی فکر کنم این گوشیه منه " "فدای سرم " یه آه کشیدم و سرم و به صندلی ماشین تکیه دادم و هیچ حرفی نزدم تا موقعی که برسیم در و باز کرد و من و اول فرستاد داخل نایل به محض اینکه منو دید از جاش بلند شد "اسکای چی شده؟" دیگه طاقت نیاوردم و بغضم ترکید رفتم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن "سوفی چی شده؟" نایل پرسید و بعد چند دقیقه فقط شنیدم که نایل گفت 'فاک' خودمو تو بغلش خالی کردم ولی اون لعنتی از سرم نمیره
~
"سوفی من عاشقشم" من گفتم و دوباره اشکام سرازیر شدن, سوف اومد و بغلم رو تخت نشست "میدونم اسکای ,میدونم" اینو گفت و سعی میکرد آرومم کنه "این واقعا عذاب آوره , نمیتونم یه ثانیه هم بهش فکر نکنم" سوفی بغلم کردم پشتم و ماساژ میداد بعد چند دقیقه که گریم بند اومد خودم از بغلش اومدم بیرون و بهش نگاه کردم "میتونم یه چند دقیقه تنها باشم؟" "البته" سوفی بلند شد که بره ولی دوباره صداش کردم و جلوی در برگشت "میخوام یه دکتر برام جور کنی...دکتر برای سقط جنین" با این حرفم چشاش چهارتا شد ولی من خیلی عادی,بودم "ا..اس..اسکای تو...تو" "آره باردارم ببین سوف لطفا , تو این موقعیت تنها کمکیه که میتونی بهم بکنی ازت خواهش میکنم " تو چشاش اشک جمع شده بود و همونطور بهم خیره مونده بود "کمکم میکنی؟" درحالی که یه قطره اشک از چشام پایین اومد گفتم اومد سمتم و محکم بغلم کرد "اوه دختر چرا زودتر بهم نگفتی؟من میتونستم...-نه سوفی تو هیچکار نمیتونستی بکنی و الانم به هیچکس نمیگی من این بچه رو سقط میکنم و هیچکسم نمیفهمه قبوله ؟" "باشه ولی.توهم اول راجبش بیشتر فکر کن" "سوفی من فکرام و کردم و...-نه اسکای دلیل نمیشه چون هری اون کارو باهات کرد یه بچه ى بی گناه و بکشی ازت خواهش میکنم فقط بهش بیشتر فکر کن" اینو گفت و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون...
______
این قسمت و اول باید تو اینستا میزاشتم ولی از این به بعد اول اینجا میزارم
نظرتوووون و بگید رای هم بدید ❤♡
VOCÊ ESTÁ LENDO
Through The Dark [H.S]
Fanfic[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...