part 45

2.7K 234 17
                                    

داستان از نگاه اسکای
برای ناهار هری اسپاگتی درست کرد و میتونم بگم بهترین غذایی بود که من تاحالا خوردم واقعا نمیتونم باور کنم که یه پسر بتونه انقدر خوب غذا درست کنه ، باهم نشستیم رو مبل و من سرمو رو شونش گذاشتم و اونم سرشو گذاشت رو سر منو شروع کرد به بازی کردن با انگشتام
"من هر روز از خدا میخواستم که یه بار دیگه تورو تو بغلم بگیرم"
آروم گفت و من سرم و چرخوندم و بهش نگاه کردم و یه لبخند زدم
"حتی یه ثانیه از فکرم بیرون نمیرفتی"
دوباره گفت و دستمو برد سمت لباشو بوسید
"شاید باورت نشه ولی توهم از فکر من بیرون نمیرفتم"
"این خوبه چون من فکر میکردم برای تو یه آدم فراموش شده ام"
اون گفت و یه نفس عمیق کشید
"هری...من حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم تورو فراموش کنم...چطور میتونستم قهرمان زندگیم و فراموش کنم"
"تو اسمشو میزاری قهرمان؟"
آروم سرمو تکون دادم
"جالبه...یه قهرمان که یه روز آدم بَده شد"
"من بهش میگم خطا کار...میدونی که هر انسانی ممکنه تو زندگیش خطاهای زیادی بکنه ، من از این به عنوان یه امتحان برای من و یه درس عبرت برای تو یاد میکنم"
من گفتم و اون لبخند زد و پیشونیمو بوسید ، احساس میکنم نیمه ی دومم با وجود هری کامل شده چون دیگه هیچ کمبودی حس نمیکنم...
×××
داستان از نگاه مل
با صدای زنگ در به سمتش رفتم و درو باز کردم و با جورج روبرو شدم
"اوه سلام"
اون گفت و من سرمو تکون دادم
"اِممم اسکای خونس؟"
"نه...پیش هریه"
من با بیخیالی گفتمو اون اخم رو ابروهاش ظاهر شد
"پیش هری؟"
با تعجب گفت و من دوباره سرمو تکون دادم
"اوه...راستش اومدم ازش خدافظی کنم"
"خداحافظی برای چی؟"
"دارم به یه مسافرت طولانی میرم"
"مسافرت؟مسافرت برای چی؟"
من با تعجب پرسیدم و اون شونه هاشو بالا انداخت
"میخوام همه چیو فراموش کنم"
"اوه"
من گفتم و اون آروم خندید
"فعلا"
"جورج"
من صداش زدم و اون برگشت سمتم و با تعحب بهم نگاه کرد
"بازم میبینمت؟"
من گفتم و از حرفم مطمئن نبودم ، یه لبخند کوچیک زد و شونشو به نشونه ی اینکه نمیدونم بالا انداخت و ساکی که نو دستش بود و انداخت رو شونش و سرشو پایین انداخت و رفت...نمیدونم چرا ولی نمیتونم اینو درک کنم...حسی که دارم واقعا عجیبه ، احساس میکنم دلم براش تنگ میشه...
دوماه بعد
داستان از نگاه هری
"تو باید به خودت افتخار کنی که من ازت خواستم ساقدوشم باشی تو واقعا یه احمقی هری"
نایل گفت و من خندیدم
"من نمیتونم اسکای و با یه بچه تو مراسم ول کنم و بیام به تو خدمت کنم"
"تو واقعا یه زن زلیلی استااااایلز"
"اسمشو هرچی میخوای بزار ، الانم اسکای منتظرمه بعدا میبینمت نایلر"
من با خنده گفتم و از شرکت اومدم بیرون این واقعا خیلی خوبه که میدونم قراره اسکای رو بعد از کار ببینم حاضرم هر روز هرکاری بکنم تا سریع تر کارام تموم بشه و بالاخره بتونم ببینمش...
از ماشین پیاده شدم و‌ رفتم تو خونه
"اسکاااااای؟"
من بلند داد زدم
"اینجام"
درحالی که داشت از پله ها پایین میومد گفت و رو قدم هاش خیلی دقت داشت ، دوییدم سمتش و کمکش کردم که بیاد پایین و بعد رفتیم سمت مبل و نشستیم و صدای نفسای تند اسکای به گوشم میرسید
"نمیدونم کی از این وضعیت خلاص میشم ، هری اگه همینطوری پیش بره من نمیتونم برای عروسی نایل و سوف بیام این واقعا افتضاحه"
اون غر زد و گفت و من بلند خندیدم
"ولی من خیلی هم راضیم تو واقعا خیلی کیوت شدی"
"خفه شو هری"
اون گفت و من با خنده دستمو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم
"هری میشه ازت یه چیزی بخوام؟"
"هرچیزی"
من گفتم و با لبخند دستشو گرفتم
"من واقعا برام سخته از این پله ها پایین و بالا برم و همچنین وقتی بچه بدنیا بیاد نمیتونم این مسیر طولانی رو طی کنم و اینکه اون بالاخره بزرگ میشه و میخواد راه بره و تصور اینکه اون از اون پله ها...-اسکای نفس بکش"
من پریدم وسط حرفش و بلند خندیدم چون اون یه سره حرف میزد و فرصت برای نفس کشیدن نداشت
"خیلی خوب من میگم یه خونه ی آپارتمانی کوچیک برامون پیدا کنن و تا موقعی که بچه بزرگ بشه اونجا زندگی میکنیم و بعد...-هری من دیکه نمیخوام به اینجا برگردم"
اون گفت و انگار نگران بود و منم واقعا تعجب کردم
"چرا؟"
"میشه فقط اینجارو بفروشی انقدر سوال نپرسی ما میتونیم تو یه خونه ی کوچیک هم زندگی کنیم"
اون گفت و منم برای اینکه خیالش و راحت کنم سرم و تکون دادم و‌ گونشو بوسیدم
_________
یه چیزی بگم؟ :))))
قسمت آخر...امشب...through the dark تموووومه :)))))))))
بالاخره از دستم راحت میشید خخخخخ...
نظر یادتوووون نرررره
Insta: Harold_Iran
×soha×

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now