part 28

2.6K 230 27
                                    

فلش بک چهار هفته قبل
داستان از نگاه اسکای
"تا حالا در مورد بچه دار شدن فکر کردی؟" هری درحالی که رو پاهام دراز کشیده بود پرسید و منم داشتم موهاشو نوازش میکردم یه پوزخند آروم زدم "خوب راستش آره ولی از اونجا که میدونستم بهش نمیرسم زیاد تو بحرش نرفتم " هری یه لبخند زد و بالا به من نگاه کرد "من دوست دارم فکرشو بکن چندتا فسقلی دورو برت باهات بازی میکنن " بلند خندیدم "من دوست دارم تو بیست سالگی اولین بچم بدنیا بیاد و حداقل تا سی سالگی پنج تا بچه قد و نیم قد داشته باشم" با خنده گفتم "یکم کم نباشه؟" با چشای گرد شدش گفت "نه خیلی هم خوبه" "منم میخوام پدر بشن ولی به شرط اینکه تو مادر بچه هام باشی" با این حرفش قند تو دلم آب شد دولا شدم و لبمو گذاشتم رو لباش "بهتره بریم خونه مامان و رابین و جما باهم رفتن خونه ى لو خونه خالیه" "هری!!" من گفتم و هری سریع بلند شد "یالا من دیگه تحمل ندارم" دوباره خندیدم و دستشو گرفتم و از روی چمنا بلند,شدم و باهم رفتیم سمت خونه...
پایان فلش بک
داستان از نگاه اسکای
اوه گااااااد باورم نمیشه دو خط شد شاید اشتباهی شده دوباره جعبه ى بی بی چک رو برداشتم و راهنماشو خوندم شاید اشتباه شده قلب تند تند میزنه یه دونه کوبوندم تو کلم خدای من... من باردارم دستم و گذاشتم رو شکمم , هری باید بهش بگم "اسکااااای!!" سوفی با داد,صدام کرد "اسکاااایلررر زنده ای؟" سریع خودمو جمع و جور کردم "آره آره دارم میام" سیفون و کشیدم که و یه لبخند فیک زدم هیچکس نباید بفهمه تا وقتی که با هری حرف بزنم تا در و باز کردم پریدم عقب "سوفی سکته کردم" من گفتم "خسته نباشی خانم" یه لبخند زدم و باهم رفتیم سمت پذیرایی نایل نشسته بود و داشت تلوزیون میدید سوفی رفت کنارش نشست و من رو صندلی بغلی نشستم سرفی در گوش نایل یه چیز گفت و باهم خندیدن نایل برگشت سمتم که داشتم با لبخند نگاشون میکردم "چیه دلت واسه هری تنگ شد؟" با خنده گفت و منم بل مظلومیت سرمو تکون دادم "خوب پس پاشو برو ماهم میتونیم راحت باشیم" با خنده گفت "نااااایل!" سوفی با عصبانیت گفت و من بلند خندیدم
"نه مرسی من جام راحته شما مشکلی داری میتونی بری" با پرروییت تمام گفتم "عزیزم بفهم تو الان مزاحمی من میخوام با عشقم تنها باشم" سوفی چپ چپ بهش نگاه کرد و زد به بازوش شوخی های نایل معمولا خرکیه ولی من دوسشون دارم "ببین من با سرفی اومدم با تو هیچکاری ندارم " "خیلی خوب سوفی پس پاشو بریم اتاق" نایل گفت و بلند شد منم بلند خندیدم "ببین سرجات بابا من باتو هیچ جا نمیام" نایل برگشت و بهش نگاه کرد "چرا ضایع میکنی؟لصلا تو با منی یا اون؟" "از اونجایی که اسکای مهمونه اون" نایل برگشت سمتم ابروهام و واسش بالا انداختم نایل دوباره سرجاش نشست!"ولی بی شوخی باید برم" سوفی برگشت سمتم و با اخم بهم نگاه کرد"اسکای نایل شوخی کرررد" "اسکااای تو چقدر لوووسی" نایل گفت "نه نه ببینید یه کار مهنی پیش اومده ینی فعلا نمیتونم چیزی بگم ولی قول میدم همتون بزودی بفهمید فقط فعلا نمیتونم" قیافه ى هردوشون طوری بود که معلوم بود هیچی از حرفام نفهمیدن "میدونم نفهمیدید.ولی بزودی میفهمید " با لبخند گفتم سوفی یه آه کشید "باشه من میرسونمت از اونورم میرم خونه ى مامانم اینا" نایل سریع برگشت سمتش "سوووفییی" "نایل توروخدا رو اعاصاب نرو خیلی وقته ندیدمشون" نایل دستشو به نشونه ى تسلین شدن بالا گرفت "پس برو آماده شو" دوییدم سمت اتاق و لباسامو پوشیدم سریع باید این خبرو به هری بدم نمیدونم ولی یه حسی بهم میگه خوشحال میشه ولی از طرفی دل,شوره دارم...
با نایل خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه سوفی دم در خونه وایساد و من پیاده شدم "بعدا میبینمت" سوفی گفت و رفت منم رفتنشو تماشا کردم کلید و انداختم تو در و بازش کردم خلوت خلوت بود مطمئنن هزی هنوز خوابه یه لبخند رو لبام اومد رفتم سمت پله ها ولی لبخندم سریع محو شد لباس هری رو پله بود و بالا ترش لباس یه زن بود یه درد,شدیدی تو دلم احساس کردم هری گاااد از پله ها رفتم بالاتر لباس زیر زنونه بود دیگه هیچی نفهمیدم فقط تند رفتم سمت اتاق هری... نه...این نمیتونه واقعیت داشته باشه... هری دستش دور کمر النا... لخت... تو یه تخت...
"وات د فااااک!?!"
____________
سورپراااایز خخخ یه دفعه هرچی اتفاق بود تو یه روز افتاد ببخشید اگه بد بود یا ایرادی داشت
بنظرتون چی میشه؟

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now