part 3

6.6K 534 10
                                    

هفته ی خسته کننده ای بود و من با هیچکس یه کلمه هم حرفی نزدم و مجبور بودم تمام کارایی که گفته بودن و انجام بدن ، جمعه برای من خیلی سریع رسید و باید کاری که مادام گفته بود و انجام میدادم ، من امروز باید یکی از اون دخترایی باشم که فروخته میشه ، رفتم حموم و یه دوش گرفتم ، موهام و خشک کردم و دم اسبی بستمشون ، جذاب ترین لباس و برداشتم : یه سوتین طلایی و یه دامن چرم کوتاه ، چشام و سیاه کردم طوری که رنگ سبز چشام به چشم میخورد

رفتم سمت حال و تو صف وایسادم من نفر سوم بودم و هیچ احساسی بغیر از مطمئن بودن ندارم ، منظورم اینه که من خوش اندام ترین تو اینجا هستم ، بقیه ی دخترا بیش از حد لاغر هستن ، اونا غذا نمیخورن و میخوان با این کارشون خودکشی کنن و از این جهنم خلاص بشن

"خوب خانما ، یا بهترین باشید و یا میدونید چی میشه"
آقای سندرسون مثل همیشه اینو گفت

"آماده...برید..."
اولین دختر با اون آهنگ مزخرف همیشگی شروع کرد به حرکت کردن ، بزودی نوبت منه و باید هرچی در توانم هست انجام بدم

میتونستم حس کنم اون خوکای پیر چطوری بهم‌نگاه میکنن برگشتم و رفتم سمت اتاق انتطار

"من خیلی احمقم"
با خودم زمزمه کردم

همه ی دخترا کم کم وارد اتاق شدن و منتظر اعلام سه دختر فروخته شده بودن

وقتی آقای سندرسون با اون کاغذ وارد اتاق شد تو دلم یه درد وحشتناک به وجود اومد

"خوب خانما ما مطمئنن امروز یه برنده داریم و هممون میدونیم اون کیه..."
آقای سندرسون با یه لبخند شیطانی گفت که باعث شد یکم به خودم بپیچم این منم که قراره به یه خوک کثیف پیر مست و احتمالا چاق فروخته بشم

"آریانا تیموتین"
اولین نفر بلند شد
"هانا جانز"
استرس بیشتر و بیشتر میشد

"و برنده ما که ۵ میلیون دلار فروخته شده..." هولی شت این نمیتونه واقعی باشه ، نه نمیشه دارم خواب میبینم؟ "اسکایلر تامپسون" آروم از جام بلند شدم بقیه ی دخترا با تعجب بهم نگاه میکردن و خودم تو شوکه بزرگی بودم

با اون دوتا دختر مارو به یه اتاق کوچیک فرستادن و ما هرسه مون رو صندلی روبروی آقای سندسون نشستیم

"خوب الان هرکدومتون به یه نفر تعلق دارید کسایی که شمارو خریدن ، من شمارو از در میفرستم بیرون و اوقت میتونید ببینیدشون و باید ازشون اطاعت کنید و هرچیزی ازتون خواستن بدون چون و چرا قبول کنید ، فهمیدید؟"

هر سه نفرمون سرامون و تکون دادیم و بعد آقای سندرسون از جاش بلند شد و رفت سمت در و اون سربازی که اونجا وایساده بود رفت کنار

"خانم تیموتی"
با حالتی که داشت دستور میداد گفت ، اون دختر بلند و از در رفت بیرون و حالا منو هانا مونده بودیم و هردومون واقعا ترسیده بودیم ، من هنوز آمادگیشو ندارم

"خانم جونز"

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now