part 36

2.6K 257 28
                                    

دستام یخ کردن و پاهام سست شدن و احساس فلج بودن میکنم نمیدونم واقعا قراره چطوری پیش بره من قرار گذاشته بودم که دیگه بهش فکر نکنم ولی واقعا نتونستم حالا با این اتفاق ممکنه همه چی عوض بشه ، ترسی از این ندارم که هری بخواد بچمو یه روز ازم بگیره چون همچین آدمی نیست...
شایدم حق با مل و سوفی باشه اون حق داره که بدونه ولی بازم هرکاری میکنم نمیتونم خودمو قانع کنم
"دیگه وقتشه اسکای"
جورج گفت و از ماشین پیاده شد و در و برای منم باز کرد آروم پیاده شدم ، چشام و بستم ویه نفس عمیق کشیدم
"نگران نباش همه چی خوب پیش میره"
جورج با یه لبخند آرامش دهنده گفت سرم و با یه لبخند فِیک تکون دادم و باهم رفتیم تو خونه آهنگ درحال پخش بود و مهمونا هم خیلی کم بودن میتونم بگم تقریبا سی نفر درحال حاضر اینجا هستن یکم از موهای فر شدم و ریختم رو شونم ، استرسم همین طوری داره بیشتر میشه و این باعث میشه یه درد کوچیکی تو دلم ایجاد بشه همینطور به دوروبرم نگاه میکردم که با شنیدن اسمم برگشتم
"خداااای من اسکایلر باورم نمیشه"
تنها کسی که فکرشم نمیکردم اون‌جما بود با خوشحالی اومد سمتم و محکم بغلم کرد و منم همراهیش کردم اون خیلی مثل هری میمونه...
"منم همینطور جما..."
با خنده گفتم و از تو بغلش اومدم بیرون ، یه نگاه از سرتا پام انداخت و بعد با یه حالت گیجی بهم نگاه کرد و یه لبخند بهم زد ، مطمئنم اون همه ی جریان و تا الان فهمیده نمیدونستم باید چیکار کنم که با صدا نایل برگشتم
"کوچولوی من"
سریع برگشتم و بهش نگاه کردم
"نایل"
با خنده گفتمو بغلش کردم
"خیلی خوشحااالم که امروز اومدی"
"منم خیلی خوشحالم که اومدم و باید بهت تبریک بگم"
من درحالی که بهش چشمک زدم گفتم
"منم باید بهت تبریک بگم بابت مامان شدنت"
درحالی که یه لبخند کوچیک زد در گوشم گفت ، با خجالت سرم و پایبن گرفتم و یه لبخند کوچیک زدم
"میدونی چیه باید بگم من خیلی خوش شانسم که تو روز جشن نامزدیم خبر عمو شدنم و شنیدم"
اون گفت و من دوباره خندیدم
"راستی این جورج یکی از دوستامه"
من گفتم و به جورج اشاره کردم نایل سریع اومد جلو و باهاش دست داد
"نایل میخوام تمام مدت حواست بهش باشه"
من گفتم و نایل با لبخند سرشو تکون داد
"حتما"
"اسکای"
زین و لویی داد زدن و بعد زدن زیر خنده
"زین ، لویی"
من گفتم و هردوشون و بغل کردم
"مثل همیشه زیبا"
زین گفت و من دوباره قرمز شدم
"و همینطور خجالتی"
لو گفت و گونمو بوسید ، اون همیشه باعث میشه من خجالت بکشم سرم و چرخوندم و میخواستم برم پیش جورج که هری و دیدم که داره از سمت پله ها میاد ، قلبم از حرکت وایساد و نمیدونستم باید چیکار کنم اونم همونجا وایساد و فقط بهم خیره مونده بود ، به خودم که اومدم دیدم لویی و زین با دوست دختراشونن و نایل با جورج سرگرمه و جما هم کلا غیبش زده هیچکس دیگه که من بشناسم هم نبود که برم پیشش یه نفس عمیق کشیدم و به هری که آروم داشت به سمتم میومد نگاه کردم
"اسکایلر تامپسون ، خوشحالم که میبینمت"
اون گفت ، از اینکه اینجوری اسممو به زبون میاره متنفرم از صداش معلومه که مست کرده
"منم همینطور"
آروم گفتم و اون یه پوزخند کوچولو زد
"فکر نمیکردم که انقدر سریع یه نفرو پیدا کنی و...یعنی انقدر از من بدت میومد..."
اینو با حالت مسخره کننده ای گفت و بهم نگاه کرد
"و راجب این یکی هم بهت تبریک میگم"
دوباره گفت و به شکمم اشاره کرد ، اوه گاد اون یه احمقه چطوری میتونه فکر کنه و که این بچه ی جورجه...بغض به طور شدیدی گلومو گرفته بود و چشام پر از اشک بود
"چند وقته که پیداش کردی؟"
اینو گفت و ابروهاشو داد بالا
"ما فقط باهم دوتا دوست معمولی هستیم و اگر هم چیزی بینمون بود به تو هیچ ربطی نداشت و راجب پدر بچم باید بهت بگم‌که اون مُرده"
اینارو با حرس میگفتم و قیافه ی هری کاملا تغییر کرد و یه اخم کوچیک رو ابروهاش اومد برگشتم و میخواستم برم که دستم و گرفت
"ولم کن"
اینو گفتم و دستمو از تو دستش دراوردم و به یه سمت دیگه رفتم
~
بلند زدم زیر خنده و دست جورج‌و‌گرفتم
"اسکای لطفا بس کن اون یارو استایلز همونطوری داره بهمون‌نگاه میکنه ، قسم میخورم اگه اینجا کسی نبود تا الان منو کشته بود"
دوباره خندیدم و ابروهامو بالا انداختم
"نکنه ازش میترسی"
"با طرز نگاهی که اون داره ازرائیل هم اینو ببینه از کشتنش پشیمون میشه"
آروم برگشتم و بهش نگاه کردم داشت مشروب میخورد و با چشماش که تیره شده بود به ما نگاه میکرد جورج راست میگفت اون خیلی عصبیه ، از اونموقع که من اینجام داشت مشروب میخورد و احتمالا قبلشم کلی خورده بود
نگاشو از جورج‌برداشت و به من نگاه کرد منم همونطوری نگاش کردم درست چشم تو چشم بودیم ، چقدر دلم براش تنگ شده...اشک تو چشام جمع شده بود ولی بعد با صدای گارسون که ازمون خواست بریم به سمت میز شام به خودم اومدم تو همون حالت یه لبخند زدم و برگشتم سمت جورج
"آخجون شام من که دیگه طاقت ندارم"
من‌گفتم و دوییدم سمت سالن غذاخوری
داستان از نگاه هری
کاملا گیج بودم داغ کرده بودم بعد اینکه همه رفتن سمت سالن غذاخوری من آخر از همه رفتم و بغل جما که‌ تنها صندلی خالی بود نشستم اسکای هم درست بغل جما نشسته بود و داشتن باهم حرف میزدن...من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم نمیتونم باور کنم که اسکای بارداره اونم بچه ی من...باید خوشحال باشم یا ناراحت؟...شاید اگه اون لعنتی میگفت که بارداره هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد ولی مغزم یه چیزیو داره بهم میگه ، اون میگه هی هری تو داری بابا میشی...چشام و محکم رو هم فشار دادم سرم گیج میرفت برگشتم به جما نگاه کردم که صحبتش تموم شده بود
"جما جاتو با من عوض کن..."
"هرگز...اگه میخوای باهاش صحبت کنی اصلا وقت مناسبی نیست"
"جما چرا نمیفهمی من اگه نتونم الان باهاش صحبت کنم دیگه هرگز نمیتونم"
من‌گفتم و سعی کردم راضیش کنم
"بهتر بود اون روز که خرابکاری کردیراجبش فکر میکردی"
اون گفت و من دندونام و روهم فشار دادم و خواستم یه چیزی بهش بگم که اسکای بلند شد و دویید سکت پله ها
داستان از نگاه اسکای
نشستم رو صندلی و جما اومدم درست بغلم نشست یه لبخند زدم و بهش نگاه کردم اونم همینطور
"چند ماهِت شده؟"
جما پرسید
"یه هفته دیگه میرم تو پنج ماه"
یه لبخند بزرگ رو لباش اومد ، انگار اونم مطمئن نبود که بچه ی من مال هریه...
"میتونم شماره ی جدیدتو داشته باشم؟"
"اوه البته"
من گفتم و شمارمو بهش دادم و چشمم به هری خورد که بغل جما نشسته اصلا نفهمیدم کی اومد و بعد مشغول شد به حرف زدن با جما برگشتم سمت جورج که بغلم بود ولی همون لحظه بوی غذا بهم خورد و باعث شد حالت تحوع بگیرم سریع از جام بلند شدم و دوییدم سمت پله ها و وارد دستشویی شدم...
انقدر عق زده بودم که اشک از چشام پایین اومده بود واقعا حالم بد بود آروم بلند شدم و‌ یه نفس عمیق کشیدم ولی بعد صدای در زدن و شنیدم ، دستموگذاشتم رو شکمم و به سمت در رفتم و بازش کردم و با چشمای سبز تیرَش برخوردم‌ اولش یکم جا خوردم ولی بعد به خودم اومدم و سعی کردم از بغلش رد بشم ولی دستم و گرفت
"باید باهم حرف بزنیم"
اون گفت
"فکر نمیکنم دیگه حرفی باقی مونده باشه..."
با عصبانیت گفتم اون دنداناشو روهم فشار داد
"حرف های زیادی هست خودتم میدونی"
"اینجا با این وضعیتی که تو در حال حاضر داری حرف زدن بی فایدس"
یه پوزخند زد و لبشو گاز گرفت
"بهتره بدونی این وضعیت هر روز منه"
با این حرفش واقعا ناراحت شدم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم
"هری الان اونم اینجا اصلا موقعیت مناسبی نیست"
"مشکل تو اینجا بودنه خیلی خوب..."
اینو گفت و دستمو محکم تر گرفت و به سمت پایین پله ها رفت
"هری داری اذیتم میکنی ولم کن"
طوری میگفتم که فقط هری بشنوه چون نمیخواستم بقیه بفهمن دستم و محکم فشار میداد و دیگه داشتم به این باور میرسیدم که الان قطع میشه :|
در و باز کرد و از خونه اومدیم بیرون سعی کردم دستمو از تو دستش در بیارم بیرون ولی فایده ای نداشت
"لعنتی ولم کن..."
من دوباره گفتم ولی فایده نداشت در ماشینشو باز کرد و منو رو صندلی جلو نشوند و خودشم از اونور نشست و پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت حرکت کرد...
______________
این قسمتو که داشتم مینوشتم زیر سِرُم بودم :|
در این حد به فکرم من :)))) راستی نمیدونستم انقدر از جورج بدتون میاد هههه...
ولی بی نت بودنم خوبه هایه دفعه میبینی ده قسمتو باهم نوشتی ...
اون عکس اول مربوط به همین قسمته ^_^
و اینکه قسمت بعدی واسه فردا دیگه مگه نه؟؟؟ :))))))
×soha×

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now