"اس...اسکای!!"
"مِل!!!"
"اوه مای گاد"
اون گفت و محکم بغلم کرد و منم محکمتر بغلش کردم...اصلا باورم نمیشد که دیدمش انگار دارم خواب میبینم آرزوم این بود فقط یه بار دیگه بتونم ببینمش ، مِل فقط برای من مثل دوست نبود اون درست مثل خواهرم بود ما تو بدترین شرایط کنار هم بودیم...
"خدای من باورم نمیشه"
من گفتم و صورتشو تو دستام گرفتم و تو چشاش نگاه کردم
"فکرشم نمیکردم یه روزی دوباره ببینمت"
درحالی که گریه میکرد یه لبخند زد و گفت منم لبخند زدم و دستشو گرفتم
"منم همینطور ، تو...تو اینجا چیکار میکنی؟؟"
درحالی که لبخند زدم خیلی آروم پرسیدم
"آمم راستش...قضیش طولانیه...من..."
تیکه تیکه حرف میزد و انگار راحت نبود
"من تنهاتون میزارم"
جورج گفت و رفت به یه سمت دیگه خوشحالم که حداقل میدونه کی باید چیکار بکنه با حالت اینکه ادامه بده سرمو تکون دادم
"اسکای من اینجا...اینجا کار میکنم..."
یه اخم کوچیک کردم
"چه کاری؟"
ساکت موند و چیزی نگفت و این سکوتش باعث شد تمام جریان و بفهمم دوباره اشک تو چشامجمع شد
"برای کسی که خریدتت کار میکنی؟"
"نه...فرار کردم"
"واااات د فاک مِل؟ از یه جهنم در اومدی خودتو تو یه جهنم دیگه انداختی"
"من که دیگهچیزیو برای باختن ندارم اسکای"
با بیخیالی گفت
"مِل تو نباید خودتو ببازی..."
"اسکای من...-الان کجا زندگی میکنی؟" پریدم وسط حرفش و گفتم
"جایی و ندارم...همینجا شبا کار میکنم و صبحا هم صبر میکنم تا شب بشه و به کارم برسم"
"تو باید هرچی زودتر از این خراب شده بیای بیرون"
"من نمیتونم...-چرا میتونی میای خونه ی من پیش خودم میمونی تا موقعی که یه کار خوب پیدا کنی"
"اسکای م...-مل لطفا ما مثل قدیم میتونیم باهم زندگی کنیم "
"اسکای من دیگه اون ملانی قدیمی نیستم...یه نگاه بهم بنداز من عوض شدم و هیچ چیز مثل قدیم نمیشه"
"آره نمیشه چون بهتر میشه و تو هم بامن میای فقط همین یه بار به خواستم توجه کن ازت خواهش میکنم"
با توجه به کله شق بودنش این حرفو زدم اون یه دختر آروم بود درست مثل خودم ولی خیلی خیلی کله شق بود
طوری نگام کرد که انگار مطمئن نبود و تو دوراهی مونده
"مل فقط برای چند هفته بیا پیشم وبعد هرجا خواستی برو لطفا"
با التماس گفتم سرشو آروم تکون داد و من دوباره بغلش کردم
"مرسی که بهم اهمیت میدی"
اون گفت
"تو تنها کسی هستی که من دارم اینو خودتم میدونی..."
ازش جدا شدم و یه لبخند زدم برگشتم و سعی کردم جورج و پیدا کنم و دیدم یه گوشه وایساده داره سیگار میکشه و داشت به من نگاه میکرد یکم از طرز نگاه کردنش تعجب کردم ولی بعد بهش اشاره کردم که بیاد بیرون و اونم با لبخند سرشو تکون داد برگشتم سمت مل
"برو وسایلاتو جمع کن همین الان از اینجا میریم بیرون"
"امشب و اینجا میمونم...-مل من نمیزارم حتی یه ثانیه دیگه هم اینجا باشی برو وسایلتو جمع کن"
با عصبانیت گفتم و دیگه توجه نکردم که اونچی میخواد بگه از در کلاب که رفتم بیرون جورج و دیدم که به دیوار تکیه داده و رفتم سمتش
"جالبه"
با پوزخند مسخره کننده ای گفت
"چی؟"
"بهت نمیخوره همچین دوستی داشته باشی...من معمولا اونو تو کلاب میبینم دختر خوبی نیست...هرشب با یکیه سعی کن ازش فاصله بگیری"
با این حرفش انگار آتیش گرفتم
"هی حواست باشه داری در مورد دوست من حرف میزنی در ضمن اون داره باهامون میاد و تو هم حواست به دهن لعنتیت باشه چون هرکی راجب اون بد بگه انگار به من بد گفته"
تقریبا داد میزدم و اینارو میگفتم
"آروم باش من فقط بخاطر خودت گفتم"
"لازم نکرده به فکر من باشی"
اینو گفتم و راهم و کج کردم سمت کلاب ولی جورج دستم و گرفت
"اسکای م...منمنظوری نداشتم"
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون
"باشه باشه فقط بیخیال شو چون اصلا حوصله ندارم"
من گفتم و بعد مل رو دیدم که داره میاد سمتمون...
*
درو خونه رو باز کردم و مل و راهنمایی کردم که بره داخل بعد برگشتم سمت جورج که داشت از پله میرفت بالا
"جورج" من صداش کردم
"هوم؟"
با بی حوصلگی جواب داد
"بخاطر امشب ممنونم"
منگفتم و اون فقط شونه هاشو بالا انداخت
"تنها کاری بود که میتونستم بکنم...فردا میبینمت"
اون گفت و به راهش ادامه داد ، درو بستم و رفتم تو خونه مل داشت خونه رو نگاه میکرد رفتم و بغلش وایسادم
"چطوره؟"
"همیشه آرزو داشتم یه خونه ی کوچیک مثل اینجا داشته باشم"
یه لبخند زدم و دستشو گرفتم و باهم رفتیم رو مبل نشستیم
"مل بهم بگو بعد از رفتنت چه اتفاقی برات افتاد؟"
"یه حرومزاده ی عوضی منو خرید و تو یه خراب شده زندانیم کرده بود روزی نبود که اون لعنتی بهم تجاوز نکنه ، انقدر به کارش ادامه میداد که دیگه حالی برام نمیموند بالاخره یه روز تصمیم گرفتم فرار کنم و البته موفق شدم با هرجور بدبختی بود فرار کردم ولی حالا دیگه جایی رو نداشتم که بمونم بعد چند روز یه کار تمام وقت تو اون کلاب پیدا کردم تنها کاری بود که میتونستم بکنم حداقلش این بود که باعث میشد زنده بمونم..."
خیلی عادی تعریف میکرد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده اون حق داشت دیگه اون ملانی قدیمی نیست اون واقعا تغییر کرده
"الان دیگه هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه..."
من گفتم و اون آروم خندید
"آره نمیتونه...تو...تو چطوری از اونجا اومدی بیرون؟فرار کردی؟"
"اوه نه من از اینجرأتا نداشتم یه نفر منو خرید بهم گفت که باهام کاری نداره فقط میخواد نجاتم بده"
"وااااو دختر اون آزادت کرد؟"
"نه...ولی حداقلش این بود که بهم دست نمیزد..."
اینو گفتم و شروع کردم به ادامه دادن و کل داستانو براش تعریف کردم
"اوه گاد اسکای تو حامله ای؟"
یه لبخند زدم و سرم و تکون دادم
"یعنی دارمممم خاله میشم"
آروم ابروهامو بالا دادم ودوباره سرم و تکون دادم ، عجیب ترین چیز این بود که اون اصلا به داستان خیانت توجه نکرد...شاید برای اون مسئله ی مهمی نیست...شایدم من زیادی بزرگش کردم...
~
آروم چشام و باز کردم و به دورو برم نگاه کردم مل درست مثل یه بچه ی کوچیک کنارم خوابیده بود برگشتم و گوشیم و نگاه کردم ساعت هفت بود و هنوز دو ساعت وقت دارم چشام بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی دوباره حالت تحوُم شروع شد سعی کردم بهش فکر نکنم و بخوابم ولی بدتر شد سریع از جام بلند شدم و رفت سمت دستشویی و فقط عق میزدم میتونم بگم حاملگی یکی از مزخرف ترین حالت هاست که یه زن میتونه داشته باشه...رفتم رو مبل نشستم و چشام و بستم وسعی کردم نفس بکشم ...
آروم از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق مل هنوز خواب بود گوشیمو برداشتم و رفتم سمت بالکن و تو لیست تماسام و دنبال شماره ی سوفی گشتم و گرفتمش بعد از چندتا بوق بالاخره گوشیو برداشت
"سوفی؟"
"اوه سلام"
اون گفت و یه جورایی انگار مطمئن نبود
"آممم بدموقع زنگ زدن"
"آممم آره"
یکم تعجب کردم اون چرا اینطوری حرف میزنه؟شاید با نایل خلوت کرده...اینارو تو دلم میگفتم و خندم گرفته بود
"باشه پس هروقت وقتت آزاد شد باهام تماس بگیر..."
با خنده گفتم و میخواستمگوشیو قطع کنم ولی بعد یه صدای دیگه اومد
"نه اسکای لطفا قطع نکن"
هولی شت اون...اون هریه
_____________________
یعنی فقط میتونم بگم مردم و زنده شدم تا این قسمت و بنویسم :|
هیچی به مغزم نمیرسید :/ برای همین اگه مزخرف بود ببخشید :| ولی قسمت بعدی قشنگهههههههه قول میدمممم داستان میره از نگاه هری و کلی اتفاق دیگه :))) اون عکسی هم که گذاشتم همه ی شخصیتا هستن با همین قیافه :|
نظرتون چیه؟
×SoHa×
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...