"اسکای شیفتت تموم شده عزیزم "
کاترین مسؤول کافی شاپ گفت و اومد سمتم
"اومممم آره ، اگه کاری داری من میتونم بمونم هنوز کلی وقت دارم"
"نه عزیزم لازم نیست خودم همه ى کارارو انجام میدم تو بهتره بری و انقدر به این بچه سخت نگیری"
اینو گفت و به شکمم اشاره کرد یه لبخند زدم و سرمو تکون دادم
"راستی جورج و جلوی در دیدم و فکر کنم منتظرته , شما دوتا زوج خیلی کیوتی هستین"
یه چشمک زد و اینو گفت
"اوه نه کاترین بین ما چیزی نیست فقط دوتا دوست معمولی هستیم"
"اوه بیخیال اسکای من دیدم که اون چطوری بهت نگاه میکنه به اضافه ى اینکه میتونه پدر خوبی برای بچت باشه"
با این حرفش یکم تعجب کردم, یعنی راست میگه؟نه...اصلا...حتی فکر کردن بهش هم مسخرس اون هیچ حسی به من نداره ینی نباید داشته باشه ما فقط دوتا دوستیم و مدت زیادی نیست که همدیگرو میشناسیم کیفمو برداشتم و از کافی شاپ اومدم بیرون جورج .تا منو دید اومدم سمتم و باهم رفتیم سمت خونه تا موقعی که برسیم اون همش داشت لبشو گاز میگرفت و هیچ حرفی نمیزد و این واقعا عجیبه چون اون هیچوقت نمیتونه جلوی دهنشو بگیره...
*
از پله ها رفتیم بالا و من تو طبقه ى خودم وایسادم و جورج هم همینطوری وایساد
"آممم اسکای میتونم یه سوال ازت بپرسم؟"
"البته"
"پدر بچت همونی که دلت و شکست اون...اون کیه؟"
لعنتی...مطمئن بودم دیر یا زود این سوال و میپرسه ولی هیچوقت فکر نکردم چی میخوام بهش بگم
"نمیخوای جواب بدی؟"
بهش نگاه کردم و مطمئن نبودم چی میخوام بگم
"هری...هری استایلز"
وقتی اینو گفتم چشاش چهارتا شد و دهنشم تقریبا باز مونده بود
"شوخیت گرفته؟"
سرم و با حالت منفی تکون دادم
"واااااهاااای عجب خری"
با این حرف سریع برگشتم سمتش و یه چشم غره رفتم
"منظورم این بود که دختری مثل تورو ول کرده اونم با یه بچه تو شکمت اون باید خیلی عوضی باشه"
"نه...اینطوری نیست...و در ضمن اون راجب بچه هیچی نمیدونه"
اینو گفتمو کلید و انداختم تو در
"شب میبینمت"
درحالی که درو به روش بستمگفتم وحتی بهش نگاهم نکردم...
کیفمو انداختم رو مبل و رفتم سمت اتاق لباسام و در آوردم و انداختم تو سبد لباسای کثیفم بعد رفتم سمت دستشویی و صورتم آب زدم حرفای جورج هنوز تو ذهنمه اون گفت هری یه عوضیه چون منو با بچه ى تو شکمم تنها گذاشته...ولی از همه بیشتر درگیر این بودم که چرا من ازش دفاع کردم؟مگه اون نبودکه بهم خیانت کرد ...احساس میکنم دارم دیوونه میشم شایدم حق با جورج باشه اون کَسیه که بهم خیانت کرد و حتی سعی نکرد دوباره به دَستم بیاره حتما الان خیلی هم خوشحآله از دست یه هرزه ای مثل من راحت شده با این فکرا بغض شدیدی تو گلوم به وجود اومد و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه اشکام همینطوری پایین میومدن ... رفتم رو مبل نشستم و پاهام و بغل کردم...دیگه هیچی مثل اولش نمیشه...هرگز...
~
چشام و باز کردم و سریع از جام پریدم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد به ساعت نگاه کردم درست شیش بود رفتم سمت حموم و یه دوش آب سرد گرفتم حوله رو دورم پیچیدم و نشستم جلوی آینه و یه آرایش ملایم کردم چون اصلا حوصله نداشتم رفتم سمت کمد لباسام و یه لباس زرد و سفید که از بالا جذب بود و از پایین یکم گشاد و انتخاب کردم ساعت تقریبا هشت شده بود که صدای در رو شنیدم رفتم و بازش کردم جورج با یه تی شرت مشکی و شلوار مشکی جلوی در وایساده بود یه لبخند زد و همونطوری بهم نگاه کرد
"وااااو پسر تو فوق العاده شدی"
یه لبخند کوچولو زدم
"ممنون توهم خیلی خوب شدی"
من گفتم و جورج ریز خند کرد
"بریم؟"
اون گفت و من دستمو به نشونه ى یه دقیقه وایسا بالا گرفتم و رفتم کیفمو برداشتم و دوباره برگشتم پیش جورج دستش و بالا گرفت و منم دستمو دورش حلقه کردم رفتیم پایین و سوار تاکسی شدیم انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش اونطوری باهاش حرف زدم و البته درو به روش بستم :/ اون خیلی بیخیاله...
~
به محض اینکه رسیدیم قلبم وایساد و پاهام سست شدن
"پارتی که گفتی تو این کلابه؟"
من با نگرانی پرسیدم
"آمم آره چیزی شده؟"
اون پرسید و من سرم و به نشونه ى منفی تکون دادم ...اولین کلابی که اومدم با هری ، روز تولدم ، درست همینجا اون ازم خواست که مال خودش باشم فقط و فقط مال خودش ولی خودش جا زد... اشک تو چشام جمع شد ولی سعی کردم که جلوشو بگیرم , جورج منو به خودش نزدیک کرد
"نزدیکم بمون"
اون گفت و باهم از در کلاب رفتیم داخل موزیک درحال پخش بود و یه سری داشتن میرقصیدن یه سری عشق بازی میکردن و بقیه هم نوشیدنی میخوردن جورج برگشت سمتم
"نوشیدنی میخوری؟"
"فقط آب"
من گفتم و جورج به گارسون گفت که دوتا بتری آب بیاره...
"اسکااااای!!"
برگشتم سمت جورج
"چرا جواب نمیدی؟"
"ببخشید فکرم یه جا دیگه بود"
من گفتم و اون سرشو تکون داد
"میگم میای بریم یم برقصیم؟"
میخواستم بگم نه ولی بعد پشیمون شدم درسته قبلا با هری اینجا بودم ولی قرار بود فراموشش کنم اگه با دیدن هرچیزی یادش بیوفته کل زندگیم داغون میشه پس بیخیال شدم و قبول کردم حداقل همین امروز و میخوام بهش فکر نکنم با جورج رفتم و باهم خیلی آروم رقصیدیم و اینم بگم که اون خیلی مواظب بود بعد اینکه رقصیدیم رفتیم گوشه ى بار وایسادیم
"دقت کردی امروز حالت اصلا بد نشد؟"
جورج گفت
"اوه خفه شو جورج تازه یادم رفته بود"
من گفتم و بعد هردومون خندیدیم ولی بعد با شنیدن یه صدای آشنا که اسممو صدا کرد برگشتم
"اس...اسکای؟؟"
___________________
واااای خدااااا دوبار این قسمتو نوشتممم چونپاک شد :| برای همین اگه عیبی داره ببخشید :(
حالا بگید به نظرتون کی اِسکای رو صدا زد؟ :)))
خدا رخم کنه امشبووو
×soha×

YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...