"هری من از اینکه بخوام ازت پول بگیرم احساس بدی دارم" دستمو مشت کردم و به عقب بردمش ولی هری داشت سعی میکرد که پول و بزاره تو دستم "اسکای این فقط ۲۰۰تاست" "فقط؟هری من پول نمیخوام من فقط نگاه میکنم" "مربوط به خودمه اصلا یه کاری میکنیم امشب و شایدم فردا شب غذا درست کن اینطوری بی حساب میشیم" با اخم گفت پ منم سرم با حالت منفی تکون دادم "این خیلی زیاده و شام درست کردم امشب فردای من کافی نیست" "باشه پس اینو بگیر و با من بحث نکن ، تو این پولو میگیری چون من میخوام یه چیزه خوب واسه خودت بگیری و تسلیم نمیشم تا موقعی که قبول کنی" با خنده گفت و من بهش نگاه کردم "باشه ولی من این پولو بهت برمیگردونم ، هروقت مه کار پیدا کردم" مثل متهم ها با انگشت بهش اشاره کردم و اونم دستشو بالا گرفت و بلند خندید "نیمه وقت" هری جواب داد "نخیر تمام وقت" انگشتم و گذاشتم رو لبش قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه بهم لبخند زد و پول و گذاشت تو دستم و گونمو بوسید و رفت تا برای سرکارش آماده بشه ، دستم و گذاشتم رو گونم و یه لبخند اومد رو لبم ولی بعد با صدا جما برگشتم ، کیفمو برداشتم و باهم رفتیم سمت ماشین و جما رفت به سمت فروشگاه
~
داشتیم میرفتیم سمت فروشگاه فانتزی ولی جلوی فروشگاه لباس زیر زنونه وایسادیم و داشتیم نکاه میکردیم که جما زد به آرنجم "تاحالا اینجا اومدی؟" سرم و با حالت منفی تکون دادم جما دستم و گرفت و منو برد تو فروشگاه "سایزتو میدونی؟" "32D" "اوووووه این یکم واسه یه دختر هم سن تو بزرگ نیست؟" چشمک زد و من بلند خندیدم "چرا من ازشون متنفرم ، همیشه سر راهمن" با غر گفتم و جما سرشو تکون داد"چه بزرگ چه کوچیک همیشه سر راهن" هردوتامون بلند خندیدیم و شروع کردیم به نگاه کردنشون و چندتا خریدیم بعد از خربد رفتیم رفتیم سمت یکی از رستوران های کوچیک که کنار خیابون بود
"خوب چند وقته که پیش هری میمونی؟" "اممم یه هفته" من گفتم و یکم از همبرگر زغالیم و خوردم (منم میخوام :|) "واو شما دوتا طوری رفتار میکنید که انگار سالهاست همدیگرو میشناسید"
"آره اود خیلی خونسرده و راحت میتونم باهاش حرف بزنم" شونه هام و بالا انداختم پ جما با خنده شرشون تکون داد "هروقت از سرکار میاد پیشت میمونه؟" "آره ، چرا نباید بمونه؟" با کنجکاوی پرسیدم "اوه اون اون نمیتونست تو خونه بمونه همش یا به پارتی میرفت یا تو خونش پارتی میگرفت ، ولی بعد یه دختر اونو به شهر لندن فروخت و قلبشو شکست" چشاشو از صورتم برداشت و به زمین نگاه کرد "من حتی فکرشم نمیکردم کسی بتونه دل آدم شادی مثل هری رو بشکنه اون خیلی خوشحال و بیخیاله" "اون اینطوری نبود حداقل تا چند وقت پیش که دیدمش" جما مستقیم بهم نگاه کرد و بعد با چشم بهم اشاره کرد یه سکوت بینمون به وجود اومد ولی بعد شجاعت پرسیدن سوالمو بدست اوردم "یعنی میخوای بگی که من اونو عوض کردم؟" من پرسیدم و مردد بودم که یه جواب درست بهم بده "اسکای ، تو بهترین چیزی هستی که هری میتونه داشته باشه منظورم اینه که تو دور دنیا هیچکس نتونست هری رو درمان کنه" سرم و تکون دادم "هری میگفت که وقتی میره بیرون دوست داره دخترارو از خودش دور کنه.." شونه هاشو بالا انداخت "اون قلبش شکسته بود و نمیتونست قبول کنه که اون رفته و تنها کاری که فکر میکرد میکرد این بود که با بقیه ی دختره...سکس داشته باشه" یکم از نوشیدنیمو خوردم "ولی به نظر میرسه که رو تو خیلی حساسه" "واقعا اینطور به نظر میرسه؟" "اون همش بهت نگاه میکنه و بگم خیلی بهت اهمیت میده" یه لبخند رو صورتم اومد و سرم و گرفتم پایین ولی بعد توجهم به خنده ی جما جلب شد "چیه؟" آروم باهاش خندیدم "هیچی" سرشو باحالت منفی تکون داد و بعد تموم شدن غذامون بلند شدیم و رفتیم سمت خونه
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...