part 17

5K 288 38
                                    

داستان از نگاه اسکای

"فکر کنم عاشقت شدم" درحالی که بهم نگاه کرد گفت

" فکر کنم منم عاشقت شدم" من گفتم و اون اروم لباشو گذاشت رو لبام یکی از دستام و گذاشتم رو گونه هاشو اون یکی دستم و گذاشتم رو گردنش اونم یکی از دستاشو گذاشت رو پهلوم و اون یکی دستشو گذاشت پشت گردنم . صورتامون بیشتر از هرموقعی به هم نزدیک شده بودن و باعث میشد که عمیق تر همدیگرو ببوسیم

اروم از هم جدا شدیم . هردومون داشتیم نفس نفس میزدیم ولی نگاه هامونو از روی هم برنداشتیم .میتونستم صدای ضربان قلبم رو بشنوم انگار داشت از جاش درمیومد . هری بلندم کرد و انداخت رو شونه هاش و من بلند خندیدم . مستقیم رفت به سمت خونه و داخل شد و منو انداخت رو مبل قبل از اینکه بره سمت حموم

چندتا صدا شنیدم و صدای اب و بعد از چند دقیقه صدای قدم های هری رو شنیدم دوییدم و رفتم سمت حموم و با وان پر از کف روبرو شدم . خوب میدونم که قراره هری هم بهم ملحق بشه پس چه بهتر که من زودتر برم . لباس زیرمو دراوردم و رفتم تو وان

____

انگشتای پاهاشو که به پاهام میخورد و حس میکردم برگشتم و بهش نگاه کردم یه لبخند بهم زدو آب گرمو رو موهام حس کردم و بعد انگشتای هری رو داخل موهام داشت شن و ماسه هایی که رو سرم بود و از سرم جدا میکرد .

کارش باموهام تموم شد و لبای نرمشو رو شونه هام گذاشت و همینطور به سمت لبم حرکت داد . دستاشو گذاشت رو پهلوم و منو به خودش نزدیک تر کرد "هری" با نفس های بریده بریده شدم گفتم درحالی که هری داشت گردنم و میبوسید

برگشتم سمت صورتش و اونم با یه لبخند بهم نگاه کرد و یکم از موهام که جلوی صورتم بود و داد پشت گوشم و دستشو گذاشت رو گونم و از گونم برد به سمت زیر چونم اروم لباشو گذاشت رو لبام "خیلی دیروقته . ما باید بریم بخوابیم که فردا بتونیم بریم به مارکت" هری گفت و دوباره لباشو گذاشت رو لبام . سرم و تکون دادم و تو چشای سبزش نگاه کردم اونم تو چشای من نگاه کرد . هردومون بلند شدیم و هری حوله رو دوره من پیچید و محکم بغلم کرد و منم سرم و گذاشتم رو شونه هاش . از بغلش اومدم بیرون و رفتیم سمت اتاق و هری یکی از لباساشو داد بهم

"این واسه چیه؟" درحالی که هیچ حالتی رو صورتم نداشتم ازش پرسیدم "میتونی اینو برای خواب بپوشی" با پوزخند گفت و من برگشتم به یه سمت دیگه و حوله رو در اوردم و سوتینمو پوشیدم همه ی دخترا میدونن که این بهترین حس دنیاست که آدم سوتینشو تنش میکنه

لباسی که هری بهم داده بود و پوشیدم و برگشتم سمتش که به یه خنده رو تخت خودش ولو کرده بود و پتو رو هم رو خودش کشیده بود و داشت به من نگاه میکرد "چیه؟" من پرسیدم

"هیچی" سرشو با حالت منفی تکون داد و سعی کرد نخنده ولی هنوز لبخند رو لباش بود رفتم تو تخت و پتورو کشیدم رو خودم و هری دوباره خندید "تو لختی درست میگم؟" من پرسیدم و هری با خنده ی بلند سرشو تکون داد منم خندیدم و برگشتم به یه سمت دیگه "خوب حواستو جمع کن چون من یه مشت زن حرفه ای هستم" من با خنده گفتم و هری هم خندید و از تخت بلند شد و اومد سمت چمدونامون که درست کنار من بودن . به سمت شکمم برگشتم و صورتم و تو بالش گرفتم . حالا بهتر شد چون من نمیخوام چیزی ببینم :|

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now