"آماده ای؟" هری پرسید و منم دوروبرم و نگاه کردم که یه وقت برای سه ماه آینده چیریو جا نزاشته باشم "آماده ام" من گفتم و رفتم سمتش دستای همدیگرو گرفتیمو انگشتامونو تو هم قفل کردیم و رفتیم سمت تاکسی که بیرون منتظرمون بود ، چمدونامونو با کمک راننده تاکسی گذاشتیم عقب و رفتیم سمت فرودگاه ، راه زیادی نبود و فکر کنم دوباره قراره سوار هواپیمای خصوصی بشیم آخه داریم از پشت فرودگاه میریم از ماشین پیاده شدیم و راننده تاکسی چمدونامونو از صندوق عقب دراورد و داد بهمون هری کرایشو داد و باهم رفتیم سمت هواپیما ، پسرا همشون اونجا بودن و تا منو دیدن شروع کردن و راجب اینکه ۱۹ سالگیم چطوری میگذره صحبت کردن همینطور مشغول حرف زدن بودیم که احساس کردم هری یه چیزی گفت برگشتم سمتش "ببخشید؟" من گفتم "میگم نوشیدنی میخوری؟" در حالی که دستشو گذاشت رو دستم گفت اونورشو نگاه کردم و مهماندار و دیدم که وایساده بود "فقط آب ممنونم" به مهماندار گفتم و اون بهم یه بتری آب یخ بهم داد به هری هم یه فنجون قهوه داد
"میخوای من بقیشو تموم کنم؟" من پرسیدم درحالی که نیم ساعت داشتم صورت هری رو که کم کم میخوره تماشا میکردم "نه دوسش دارم ، تو آب خودتو بخور"
"حداقل قیافت و عوض کن..." همونطوری یکم دیگه از قهوش خورد و بهم نگاه کرد "دیگه داری میری رو مُخم بدش به من" دستم و داز کردم ولی هری لیوانو گرفت عقب "و اگه خوشت نیاد چی؟" بیشتر دولا شدم "هری من تو اون جهنم که بودم هر روز بدترین غذاهارو میخوردم این فقط یه قهوس در برابر اون چیزی نیست" هری دادش بهم و من یکم ازش خوردم و نشستم سرجام و آبمو دادم به هرکی درشو باز کرد و نصفشو خورد
"چطوری اونو خوردی" با خنده ازم پرسید و کاملا معلوم شد که چرا انقدر آروم میخورد "من خیلی کارا میتونم بکنم هری" من گفتم و این دفعه بیشتر از قهوه خوردم
'خلبان از سیستم پی اس با شما صحبت میکنه لطفا سرجای خودتون بشینید و کمربندهاتون رو ببندید ، امیدوارم از پروازتون لذت ببرید و اگه به چیزی احتیاج داشتید میتونید به مهماندار ها بگید'
هممون نشستیم و کمربندامونو محکم بستیم "آمریکا ما داریم میایم" هری گفت و بقیه ی پسرا تایید کردن هری دستشو انداخت دور گردنم و منو به خودش نزدیک تر کرد سرم و گذاشتم رو سینشو دستم و انداختم دورش چشام یکم سنگین شده بود "بهتره یکم بخوابی عزیزم" هری گفت و منم از خدا خواسته به حرفش گوش کردم و تو بغلش خوابم برد
~
چشام و باز کردم و پسرارو دیدم که همگی دور میز نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن با دستم دنبالگوشیم گشتم و برداشتمش ساعت ۳ بعد از ظهره و این یعنی ما ۴ ساعته که تو راهیم
"بالاخره بیدار شد" به سمت صدا برگشتم و با یه لبخند از جام بلند شدم و موهام و بستم "اون خوش رو تر از منه وقتی که از خواب بیدار میشه" زین به من اشاره کرد و بعد به هری نگاه کرد که داشت بهم نگاه میکرد "بخاطر اینکه اون هیچ اِسپری یا ژل مویی رو موهاش نیست" لویی گفت "تو همیشه خوش رویی زین" من با یه لبخند دلربا گفتم "گشنت نیست کوچولوی من؟" نایل پرسید و من با خنده سرم و تکون دادم ، بهم اشاره کرد که برم سمتش از جام بلند شدم ورفتم سر میز "چی میخوای؟" نایل پرسید و به میز اشاره کرد "فقط یکم بیسکوییت" نایل سرشو تکونداد و چندتا از بیسکوییتارو گذاشت تو یه ظرف و داد بهم منم شروع کردم به خوردن همه ی پسرا داشتن بهم نگاه میکردن "چیه؟" من گفتم و همه باهم برگشتن و شروع کردن به حرف زدن ، همگی باهم بازی کردم و خوراکی خوردیم و فیلم دیدم آخرشم نایل اومد و باهمه عکس سلفی گرفت و بامن بیشتر از همه گرفت و میگفت که عکسایی که با من میندازه باحالن
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...