یکم تکون خوردم و پتورو بیشتر رو خودم کشیدم ولی بعد صدای استیون و شنیدم که اسممو صدا زد و سریع از جام بلند شدم ، اتاق کاملا تاریک بود و هیچکس نبود من چهارسال پیش وقتی که استیون منو به حراجی برگردوند همین وضعیتو داشتم و شبا با جیغ وگریه بلند میشدم ولی الان وضعیت فرق داره سعی میکردم با گفتن اینکه همه ی خیالاته خودم و آروم کنم ولی این فقط گفتنش راحته چون من دارم سکته میکنم از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون ، واقعا تاریک بود و خیلی رو قدم هام دقت داشتم بالاخره به اتاق رسیدم و آروم درشو باز کردم ، هری خیلی راحت خوابیده بود، چراغ خوابو روشن کردم و بعد رفتم نشستم روبروی هری شروع کردم به تکون دادنش
"هری ، هری بلند شو"
من آروم گفتم و اون آرومچشاشو باز کرد و بعد مالیدشون و همونطوری خیره بهم موند
"چی شده؟"
اون گفت و تو چشام نگاه کرد و منم با نگرانی بهش نگاه کردم
"م-من میترسم"
منگفتم و مطمئن بودم اون مسخرم میکنه چون این واقعا مسخرس دختری اندازه ی من بترسه بغض گلومو گرفت ولی غورتش دادم
"برای چی میترسی؟"
اونگفت ورو تخت نشست و مثل همیشه موقع خواب لباس تنش نبود
"اون-اون همش جلوی چشممه"
من گفتم و یه قطره اشک از چشام پایین اومد ، آروم دستشو گذاشت رو گونم و اشکمو پاک کرد
"ولی من به موقع رسیدم اون نتونست باهات کاری بکنه"
به آرومیگفت و من از حرفش مطمئن نبودم چون اون قبلا کارش و کرده بود سرم و پایین گرفتم و یه قطره اشک دیگه از چشام پایین اومد
"هری...م-من فقط ۱۵ سالم بود"
اینو گفتمو زدم زیر گریه و یه اخم رو ابروهای هری اومد
"اون...اون کسی بود که دختر بودنمو ازم گرفت"
من دوباره گفت و ایندفعه هری واقعا عصبی بنظر میرسید و دندوناشو روهم فشار داد و دستمو گرفت و کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد و آرومموهامو نوازش میکرد
"قسم میخورم اگه یه بار دیگه ببینمش زنده نمیزارمش"
آروم زمزمه کرد
یکم رفت اونور تر و من آروم خوابیدم رو سینش و یه سکوتی بینمون به وجود اومده بود ولی هری شکستتش
"اگه هیچوقت تو اون حراج نبودی این اتفاقا نمیوفتاد..."
با ناراحتی گفت
"ولی من با وجود همه ی سختی هاش خوشحالم که اونجا بودم"
من گفتم وهری با تعجب بهم نگاه کرد و من ادامه دادم
"اگه من اونجا نبودم ، هیچوقت تورو نمیدیدم هری...هیچوقت عاشقت نمیشدم و...-هیچوقت هم من بهت آسیب نمیرسوندم"
هری پرید وسط حرفم و من برگشتم و بهش نگاه کردم
"من تموم راه هایی که میتونستم بهت برسم و با دستای خودم بستم"
درحالی که تو چشام نگاه کرد با ناراحتی گفت
"هنوز یه راه مونده"
من گفتم ولی زیاد از حرفم مطمئن نبود ، هری با حالت سوالی بهم نگاه کرد
"شاید اگه دیگه تنهام نزاری...همه چی درست بشه..."
من گفتم و اون کاملا از حرفم تعجب کرده بود
"اسکای..من-فقط بهش عمل کن"
پریدم وسط حرفشو گفت و تو چشاش نگاه کردم و بعد هری آروم لباشو گذاشت رو لبام و حرکتش داد
نمیتونستم باور کنم که بالاخره این اتفاق افتاد ولی این چیزی بودکه من الان بهش احتیاج داشتم آره...هری چیزی بود که من بهش نیاز داشتم..دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده ، الان فقط میخوام هری رو که کنارمه حسش کنم ببوسمش و بهش بگم چقدر دوسش دارم ، آروم لبمو از لباش جدا کردم و تو چشاش نگاه کردم و یه لبخند زدن
"فکر کنم عاشقت شدم"
من گفتم اون یه لبخند بزرگزد
"فکر کنم منم عاشقت شدم"
اون گفت و مثل من لبخند زد و من واقعا خوشحالم که هنوز اولین بوسَمون رو فراموش نکرده ، دوباره لبامو گذاشتم رو لباش و این دفعه عمیق تر از دفعه ی پیش بوسیدمش...دوباره ازش جدا شدم و سرمو گذاشتم رو سینش و اونم دستشو دورم پیچید و بغلم کرد
"هنوزم به نظرت من یه عوضیم؟"
اون گفت و من بلند خندیدم
"فکر نمیکردم انقدر این حرف اذیتت کرده باشه،ولی خوب رفتارت اصلا خوب نبود اونموقع واقع به اینکه تو هری باشی شک کرده بودم"
با خنده گفتم و اونم خندید
"من واقعا بخاطر رفتارم متاسفم ولی وقتی اون یارو...واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم...یه جورایی سعی کردم با تو اونطوری حرف نزنم ول نتونستم و واقعا بخاطرش متاسفم "
اون گفت شروع کرد موهامو با دست شونه کردن
"من وقتی تورو با یه نفر میبینم از کنترل خارج میشم..."
"اوه قبلا هم این تجربه رو داشتیم..."
با خنده گفتم ، این واقعا بهم حس خوبی میده که هری بهم حساسه دوست دارم که من فقط برای اون باشم و اون برای من بقیه میتونن برن به درک ، چشام کم کم سنگین شدن و باز کردنشون برام سخت بود
"شب بخیر هری"
آروم گفتم
"شب بخیر"
اون گفت و دستشو انداخت دورم و آروم گردنم بوسید
×××
داستان از نگاه هری
دیشب وقتی خوابید تا چند ساعت نگاش کردم و بعد خوابیدم ،الانم هم خیلی خوشحالم که زودتر از اون بیدار شدم و حالا میتونم دوباره صورتشو ببینم ، من واقعا دلم برای اون و صورت قشنگش تنگ شده بود ، آروم چشاشو باز کرد و برگشت سمتم ، چشمای سبزش روشن شده بودن و به طوسی میخوردن
"صبح بخیر زیبای خفته"
من گفتم و اون لبخند زد
"صبح بخیر"
با صدای خوابالوش گفت
"خوب خوابیدی؟"
"بهتر از همیشه تو چطور؟"
ریز خندی کردم و به صورتش نگاه کردم
"دوست دارم هرشب همینطور بخوابم"
من گفتم و اون از جاش بلند شد و قیافش عوض شد و یه اخم کوچیک رو ابروهاش اومد و دویید سمت دستشویی ، منم باهاش رفتم و کمکش کردم و موهاشو بالا نگه داشتم
"حالت خوبه؟"
سرشو آروم تکون داد و لبخند زد
"مطمئنی؟شاید بهتر باشه بریم دکتر"
"اوه نه وضعیت هر صبح من همینه" درحالی که ابروهاشو بالا داد گفت و بعد بهش کمک کردم که بیاد رو تخت دراز بکشه
"نمیدونم کی از این وضعیت خلاص میشم"
"سه ماه دو هفته و چهار روز دیگه"
من گفتم و اون لبخند زد و بهم نگاه کرد
"روزارو میشمری؟"
سرم و تکون دادم آروم لپشو کشیدم
"هری"
"هوم؟"
"میشه برام از اون اسپاگتی های مخصوصت درست کنی"
اسکای گفت و من بلند خندیدم
"حتمااا"
من گفتمو آروم رو تخت خوابوندمشو لبامو رو لباش گذاشتم اسکای سریع خودشو ازم جدا کرد
"اوه گاد مِل من بهش نگفتم که اینجام"
" اون مطمئنا میدونه با منی من بهش گفتم میام دنبالت"
"ولی من باید بهش زنگ بزنم"
"تلفن پایینه"
من گفتمو لبخند زدم اون آروم سرشو تکون داد و از رو تخت اومد پایین و رفت سمت در
"تو واقعا همیشه با لباسای من سکسی میشی"
من گفتم و اون آروم برگشت
"خفه شو هری"
با خنده گفت و از اتاق رفت بیرون
______________
فقط باید بگم یه هفته رو این قسمت کار کردم آخر این شد...چیزی که میخواستم نشد و واقعا از این خیلی ناراحتم :(
دوست داشتم اسکای و هری تو یه شرایط بهتر و قشنگ تر و رمانتیک تر بهم برسن ولی واقعا نشد و واقعا از همتون معذرت میخوام سعی میکنم برای قسمتای بعد بیشتر تلاش کنم بازم عذر میخوام...:/
به هرحال مرسی از اینکه میخونید با نظراتون بهم انرژی میدید و این قسمت خرچی دلتون میخواد بهم بگید :| (حتی فحش)
×soha×
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...