داستان از نگاه اسکای
تو آغوش گرم هری از خواب بیدار شدم ، دستاشو دورم انداخته بود و پاهاش رو پاهام بود یاد دیشب گه افتادم قلبم وایساد ، اون ازم خواست که مال خودش باشم فقط و فقط مال خودش اون منو از اون حراج کثیف خرید که عشقش باشم و عاشقش بشم اون کسیه که بهم اهمیت میده آروم حرکت کردم و دستشو از دورم برداشتم طوری که بیدار نشه از تخت بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و مثل همیشه چایی و گذاشتم تا آماده بشه و طبق معمول هری وقتی که چایی درست شد از خواب ییدار شد و اومد سمت آشپزخونه چاییشو بهش دادم و باهم رفتیم بیرون از خونه و نشستیم رو صندلی و یه خوردن چاییمون ادامه دادیم "دیشب چطور بود؟" هری پرسید "من عاشقش شدم هری" من گفتم و "تعریف از خود نباشه ولی منم عاشقش شدم" با خنده گفت و باعث شد سرم و که رو سینش گذاشته بودم بلرزه "نمیتونم توصیف کنم که چقدر خنده هاتو دوست دارم" من گفتم و هری دوباره خندید وپیشچنیم و بوسید "این سه ماه خیلی زود گذشت" هری گفت و من سرم و با تاکید تکون دادم "بهترین سه ماه زندگی من...نمیتونم صبر کنم که ببینم در آخر چی میشه" من گفتم و میتونم حس کنم که هری داره لبخند میزنه
*******
منو هری باهم ظرفای ناهارو شستیم تا زمانی که گوشی هری زنگ خورد و رفت تا جواب بده و من به شستن ظرفا ادامه دادم تا موقعی که هری با قیافه ی ژولیده برگشت "حالت خوبه؟" درحالی که رفتم سمتش گفتم "سایمون گفت که باید برای سه هفته برم به آمریکا و نمیتونم تورو با خودم ببرم" "هری اگه قرار باشه بری میری ، من میتونم تنها اینجا بمونم ، حالا کی میری؟" من گفتم و هری با نگرانی بهم نگاه کرد "فردا" "اوه" تنها چیزی بود که الان میتونستم بگم و هری فقط سرشو تکون داد یه چند ثانیه بینمون سکوت بود "تو میری" من گفتم "چی؟نه من اینجا پیشت میمونم"
"خری فقط سه هفتس تو برام لپ تاپ خریدی و میتونیم از طریق اسکایپ همدیگر و ببینم یا چیزای دیگه شاید یکم ساعتا فرق داشته باشه ولی اشکال نداره" من گفتم و سعی کردم راضیش کنم "اسکای سه هفته خیلی زیاده" هری گفت و بغلم کرد "هری من مطمئنم یه چیز مهم هست ، اونا بهت نیاز دارن" هری آروم سرشو تکون داد ولی از بغلم بیرون نرفت "خوب نمیخوای بری وسایلت و جمع کنی؟" من پرسیدم و هری سرشو به نشونه ی نه تکون داد "هری باسن مبارکتو تکون بده و برو وسایلتو جمع کن"(معدبانشو گفتم) با خنده گفتم و هولش دادم سمت پله ها سرشچ تکون داد و یه آه کشید و خودش رفت سمت اتاقش
از پله ها رفتم بالا سمت اتاق هری و دم درش وایسادم دوتا لباس تو دستش بود و داشت میرفت سمت چمدونش "یعنی میشه معجزه بشه که تو هم بیای" هری گفت و لباسارو انداخت تو چمدون بعد اومد گوشه ی تختش نشست "هری من میتونم اینجا بمونم نگران من نباش ، تو باید بری" من گفتمو رفتم سمتش هری دستم و گرفت و منو بین دوتا پاهاش نشوند و بعد دستاشو گذاشت دور کمرم ، منم دستم و برم لای موهاش "من اصلا احساس خوبی ندارم" اون گفت و من تو چشاش نگاه کرد "من همین الان میرم و زنگ میزنم به سایمون باهاش صحبت میکنم تو باید باهام بیای" هری گفت و تلفنشو برداشت و از اتاق رفت بیرون منم که دیدم حریفش نمیشم چیزی نگفتم ، از جام بلند شدم و بقیه ی لباسای هری رو جمع کردم و چمدونشو بستم بعد رفتم سمت اتاق خودم و پشت میزم نشستم و شروع کردم به نوشتن درمورد اتفاقا دیشب "عزیزمممم وسایلتو جمع کن ، توهم بامن میاااای" هری از پایین داد زد و گفت سریع از رو صندلیم بلند شدم و یه لبخند بزرگ رو لبام اومد هری هم با سرعت اومد و دم در اتاقم وایساد اونم یه لبخند بزرگ رو لباش بود "یه دفعه ای شد...تو هم خوشحال شدیااا یه بار سنگین از رو دوشت برداشته شد" هری گفت و خنده از رو صورتم محو شد "بار سنگین از رو دوش من برداشته شد؟!" من پرسیدم "منظورم این بود که اگه من میرفتم تو تنهایی سختت بود و...میدونی که" اون گفت ، ابرهامو بالا دادم و سرم و تکون دادم "خوب حالا بیا وسایلت و جمع کنیم" اینو گفت ورفت سمت کمدم چمدونم و برداشت و انداخت رو تختم دوباره لبخند زدم و رفتم سمت کمدم و شروع کردم به برداشتن چندتا از لباسام هری همینطوری دست به کمر وایساده بود و وسایل جمع کردنم و تماشا میکرد وایسادم و بهش نگاه کردم "چیه؟" دستاشو انداخت"هیچی..فقط میخواستم ببینم لباس کافی برمیداری" ابروهامو بالا انداختم و شروع کردم به جمع کردن بقیه ی لباسام "لباس سرد بردارم یا گرم؟" من پرسیدم "اونجا اوایل بهاره...فکر کنم الان دیگه بدونی باید چی برداری" سرمو تکون دادم و چندتا تاپ و شلوارک و لباسای مورد علاقم و برداشتم
"میشه چندتا از لباساتو من انتخاب کنم؟" هری با یه لبخند بزرگ پرسید ، بلند خندیدمو سرم وتکون دادم هری با خوشحالی مثل بچه های پنج ساله دویید سمتکمد منم رفتم تو حموم و وسایل آرایش و همچنین چندتا از لاکای خوش رنگم و هرچی که فکر میکردم که اونجا لازمم میشه رو برداشتم و رفتم سمت اتاق هری یکی از لباسارو دستش گرفته بود و داشت بهش نگاه میکرد که بزاره تو چمدون یا نزاره آخر هم دوباره برگردوندش تو کمد ولی چندتا از لباسارو برداشت و گذاشت تو چمدون "بفرمایید" هری گفت و باعث شد که بخندم بعد دوتا از کفشای پاشنه بلندم که یکیش مشکی و اون یکی رنگی بود و برداشت و داد بهم "مرسی" با لبخند بهش گفتم و کفشارو گذاشتم تو چمدون و کیف وسایل آرایشم هم گذاشتم بغلشون و زیپ چمدونم و بستم "ساعت چند میریم؟" من پرسیدم و هری نشست کنارم رو تختم "ساعت هفت صبح یعنی نمیتونم زیاد بخوابیم و چایی بخوریم" اون گفت و من خندیدم و سرم و تکون دادم "اشکال نداره" من گفتم و خودم و رو تخت وِلو کردم هری هم دستاشو گذاشت بالای سرشو دراز کشید چشام و بستم ولی هری بشکونم گرفت که باعث شد بپرم و بخندم سرم و بلند کردم و دستم و گذاشتم زیر سرم "حس میکنم یکم لاغر شدم اینطور نیست؟" هری خندید و سرشو تکون داد "منم همین حس رو دارم" هری گفت و دستشو گذاشت دور کمرم و منو انداخت رو خودش خندیدم و بهش نگاه کرد "بخاطر اینکه خیلی کار میکنی" من بهش گفتم و سرم و گذاشتم رو سینش "میدونی من حس میکنم یه سری تیغ تو درونم هست و وقتی کار میکنم اونارو از تو خودم درمیارم" اون گفت "منم حس میکنم مثل یه گربه هستم...لاغر و خوشحال" من گفتم و تو چشای سبز هری نگاه کردم و هری منو به خودش نزدیک تر کرد "تو گربه ی منی خانمی" هری گفت و بینیمو بوسید
______________
خوب اینم از این قسمت ، منتظر قسمتای باحال باشیید :D اهم اهم :D ووت ، کامنت یادتوووون نرهههه ❤
با تچکر
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...