در و باز کردم ، به محض اینکه رفتم داخل بوی کیک موزی خورد به دماغم که باعث شد مست بشم و انگار تمام اون افکار از ذهنم پاک شدن فقط امیدوارم کیک خامه ای باشه ، سریع رفتم سمت آشپزخونه، اسکای مشغول بود "من اومدم" صدام زیاد بلند نبود ولی یکم پرید و برگشت سمتم و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد "فکر میکردم دیرتر از اینا بیای" با تعجب پرسید و اومد سمتم "خوب میدونی فقط سه ساعت گذشت ولی برای من بیشتر از ده ساعت بود" اینو گفتم و یه آه آروم کشیدم "اتفاقی افتاده?" ابروهاشو خم کرد و پرسید این باعث میشه استرسم بیشتر بشه نمیدونم چطوری بهش بگم یعنی نمیدونم عکس العمل اسکای چیه "چطوره اول کاپ کیک هامونو بخوریم بعد توضیح بدم؟" من گفتم و یه لبخند ملایم زدم اسکای هم سرشو تکون داد و بهم لبخند زد بعد رفت سمت اپن "کاپ کیک چی؟" با خنده پرسیدم ، اسکای دوتا از کاپ کیکارو دستش گرفت و با یه لبخند شیطنت آمیز برگشت سمتم "خامه ای" گااااااااد من میخوااااام این دختر لعنتی رو محکم ببوسم اون خوب میدونه چطور با احساساتم بازی کنه و البته میکنه "این به عنوان کادوی سورپرایزی به حساب میاد؟" با پوزخند پرسیدم "چی؟" بعد محو شدن خندش گفت و همونطوری بهم نگاه کرد "من عاااشق موزم و همینطور کیک خامه ای این بهترین چیزه" اسکای بلند خندید "نمیدونم ممکنه باشه...خوب حالا بگو چی شده!" دیگه وقتشه استایلز "یادته بهت گفته بودم که ما یه گروه قرارداد بستیم?" اسکای سرشو تکون داد "خوب ما امروز باهاشون قرار داشتیم و اونا سه تا دخترن که خواهرن و اینکه...یادته بهت گفته بودم وقتی سنم کم بود یکی دلمو شکست?" با این حرفم انگار آب یخ و رو سرش خالی کردن همونطوری که داشت کارشو انجام میداد از حرکت وایساد و هیچ عکس العملی نشون نداد حتی بهم نگاه هم نکرد "اون یکی از دختراست..." آروم گفت "آره"
"ببین هری من اصلا نمیخوام شلوغش کنم اونم بخاطر اینه که تو هیچوقت بهم نگفتی که بینتون چه اتفاقی افتاد " با این حرفش خندم گرفت و البته بهش حق میدم "مثلا قرار بود بعد از خوردن کاپ کیکمون در موردش حرف بزنیم ولی خوب اونم یکی از اوناست و اون لحظه که اون لعنتی رو دیدم کاملا اعصابم بهم ریخت" "وایسا ببینم این چندساعت که برات دیر گذشت خوب بود یا بد؟" چشماشو ریز کرد "اوه معلومه که بد بود احمق جان وگرنه دیر نمیگذشت: /" آروم با خودش خندید ولی بعد جلوشو گرفت که مثلا جدی باشه ولی هردومون میدونیم که اصلا تو این کار خوب نیست "الان عصبی هستی؟" یه ابرمو بالا دادم و پرسیدم "آره" "اسکای قسم میخورم من ده برابر تو عصبیم" "بهت چی گفت؟" آروم پرسید "بهم گفت که اونجا چیکار میکنم منم بهش گفتم این مسخره ترین سواله چون میدونست من مالک اونجام بعد گفت که من هرروز با دخترای اونجا میخوابم و این حرفش آتیشم زد منم گفتم اون این حرف و نزنه چون خودش با یکی میخوابه و ازش حامله میشه درحالی که با یکی دیگس" "نگو که با تو این کارو کرده" با چشای گرد شدش پرسید و منم سرم و تکون دادم اون به من خیانت کرد آره , چون یکی بهتر از منو پیدا کرد که به آرزوش برسونتش 'لندن' سرم و پایین گرفتم یه بغض تو گلوم بود و باعث میشد گلوم درد بگیره ولی نه مردا که گریه نمیکنن "هری, من بهت قول میدم هیچوقت تنهات نزارم" اسکای گفت و با نگرانی بهم نگاه کرد آروم خندیزم و بهش نگاه کردم "میدونی داشتم به این فکر میکردم که یه بار ببرمت تا باهاش رو در رو بشی" با خنده گفتم "اوه اصلا خنده نداره دعا کن که نبینمش وگرنه خوب میدونم باهاش چیکار کنم" "اتفاقا من عاشق دعوای دخترام مخصوصا وقتی که موهای همدیگرو میکشن" اینو گفتم و بلندتر خندیدم اسکای زد به بازوم و چپ چپ نگام کرد دستم و انداختم دورش و بغلش کردم رفتیم سمت مبلا و نشستیم روشون و شروع کردیم به خوردن کاپ کیکمون بعد تموم شدنش روپای اسکای دراز کشیدم "من فقط 14 سالم بود, و از خوشگلترین دختر مدرسه خوشم اومده بود که یه سال از خودم بزرگتر بود بالاخره درست موقعی که 16 سالم بود بدستش آوردم دیوونه وار دوسش داشتم و اونم بهم گفته بود که عاشقمه و من براش یه دونه هستم و خواهم بود بعد از یه سال اومد پیشم و بهم گفت که بارداره , و این برای من وحشتناک بود هرکس دیگه ای هم بود وحشت میکرد من فقط 17 سالم بود ولی بدتر از اون این بود که گفت اون بچه از یکی دیگس بعد هم باهمون یارو رفت لندن" یه آه آروم کشیدم "میدونستی که یکی هست که واقعا عاشقته و دروغم نمیگه" بالارو نگاه کردم و اسکای مستقیم داشت بهم نگاه میکرد "میدونستی که من خیلی خوش شانسم که تورو دارم" "بایدم باشی" با این حرفش هردومون خندیدیم دستشو کرد لای موهام و آروم نوازششون کرد "خواهش میکنم همینطوری ادامه بده" من ازش خواستم و اونم با کمال میل قبول کرد کم کم چشام سنگین شد و دیگه هیچی نفهمیدم
____
رای بدیییید و کامنت بزاریییید ❤
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...