یکشنبه
داستان از نگاه اسکای
"آماده ای؟"
جورج پرسید و من سرم و تکون دادم و سوار ماشین شدم
"خوب کجا میریم؟"
من پرسیدم و اون فقط خندید و راه افتاد ، یکم برام عجیبه واقعا عجیبه اون بهم گفت که برای امروز ماشین دوستشو قرض گرفته...
بعد از تقریبا نیم ساعت راه ماشینو نگه داشت و ما الان درست بغل یه رستوران هستیم :/ و بهتره اینم بگم این یه رستوران عادی نیست واقعا فوق العادس درست مثل همون رستورانایی که هری منو میبرد
از ماشین پیاده شد و سریع اومد در سمت منو باز کرد
"جورج اینجا واقعا باید رستوران گرونی باشه"
من گفتم جورج خندید و دستشو گذاشت پشتمو و به سمت در رستوران راهنمایی کرد یکی از پیشخدمتا اومد سمتمون
"میتونم کمکتون کنم؟"
اون گفت
"آمم دیروز یه میز رزرو کردم به اسم لارتر...جورج لارتر"
پیش خدمت یه نگاه به کاغذی که تو دستش بود انداخت و مارو راهنمایی کرد به سمت میزمون جورج صندلی منو برام بیرون کشید و من نشستم روش و اونم رفت درست روبروی من نشست
"اینکه بخوای منو برای ناهار بیاری بیرون اصلا به سرط نیازی نداشت اگه همینطوری هم ازم میخواسای حتما میومدم"
من گفتم و لبخند زدم
"نمیدونم...فکر کردم ممکنه یه وقت به مردی مثل من افتخار بیرون اومدن رو ندی"
"خفه شو جورج"
من دوباره گفتمو بعد هردومون خندیدیم و بعد پیش خدمت اومد و هرکدوممون گفتیم چی میخوریم و من سعی کردم تا جایی که تونستم ارزون ترین چیز رو انتخاب کنم چون واقعا نمیخوام تو خرج بیوفته
"خوب تو چند وقته ملانی رو میشناسی؟"
جورج پرسید
"درست از اون موقع کهچشم باز کردم"
"وات؟یعنی میخوای بگی شما باهم بزرگ شدید؟"
"تو یتیم خونه..."
من با لبخند گفتم ولی جورج یه اخم کوچیک اومد رو ابروهاش
"چرا زودتر بهم نگفتی؟"
"موقعیت رو مناسب ندونستم"
"اونوقت چطوری با هری آشنا شدی؟"
اون پرسید و من نمیدونستم باید چه جوابی بهش بگم یعنی ممکن بود دید جورج نسبت بهم عوض شه البته همین الانشم ممکنه دیدش نسبت بهم عوض شده باشه ، یه نفس عمیق کشیدم و تو چشاش نگاه کردم
"قضیش طولانیه..."
اینو گفتم و یه جورایی بهش فهموندم که نمیخوام بگم
"اوه"
اون گفت ومن یکم از آبی که رو میز بود و خوردم و جورج هم دیگه چیزی نگفت...
داستان از نگاه هری
جلوی در خونه ی اسکای بودم و نمیدونستم در بزنم یا نزنم خوشبختانه جما موقعی که اون پسررو رسوند بهش گفت اسکای طبقه یچندمه و منم درست همونجام ، بالاخره تصمیممو گرفتم و در زدم و بعد چند ثانیه در باز شد و با یه دختر که قیافش برام آشنا بود که چشای آبی که خیلی سیاهشون کرده بود و رژ لب قرمز و یه تی شرت سیاه سفید و شلوار جذب داشت روبرو شدم ، موهاشم خیلی بهم ریخته بود ، نمیدونمچرا ولی واقعا تو چشم بود...
ابروهاشو بالا انداخت و همونطوری بهم نگاه کرد و به در تکیه داد
"آمم ببخشید من با خانم تامپسونکار داشتم... ولی ...فکر کنم اشتباه اومدم"
من گفتم وچشم و ریز کردم و عقب عقب رفتم
"نه درست اومدی"
اون گفت ومن همونطور وایسادم ، منظورش چی بود؟یعنی اسکای با این زندگی میکنه اصلا این کی هست؟
"ببخشید؟"
من گفتم و اون یه نفس عمیق کشید
"خواهش میکنم"
اون گفت و میخواست درو ببنده که من دوییدم سمت در وگرفتمش
"هی هی وایسا من باید با اسکایلر صحبت کنم"
"اصلا تو کی هستی؟"
اون گفت و چشاشو گرد کرد
"هری...هری استایلز"
من گفتم و اون همونطور وایساد
"اوه...پس تو اون خرابکار هستی"
با خنده گفت و همونجا وایساد
"خرابکار؟"
آروم زمزمه کردم و اخم کوچیکی کردم
"خوشبختم من ملانی هستم میتونی مل صدام کنی"
وقتی اینو گفت تازه فهمیدم کی هستش من حتی اونو چندبار تواون حراج دیده بودم
"من تورو میشناسم اسکای خیلی ازت تعریف میکرد"
من گفتم و یه نگاه از سرتا بهش انداختم چون اون اصلا شبیه اون ملانی که اسکای میگفت نبود ...بیشتر شبیه هرزه های خیابونی بود...
"میتونم با اسکایلر صحبت کنم؟"
"اون خونه نیست"
با بیخیالی گفت
"ولی امروز یکشنبس"
"یعنی یکشنبه ها نمیتونه بره بیرون؟"
با خنده پرسید
"نه نه منظورم این نبود ، میدونی کی میاد؟"
"اون طور که قرارش بود احتمالا تا نیمه شب نمیاد ولی میتونم بهت خبر بدم"
"اگه میشه میتونم شمارتو داشته باشم؟"
منگفتم و امیدوار بودم که شمارشو بهم بده چون حداقل اینطوری میتونستم یه طوری از اسکای با خبر باشم
"اوه البته"
اون گفت و شمارشو بهم داد
"لطفا به اسکای نگو که من اومدم و همینطور راجب اینکه شمارتو بهم دادی"
"نگران نباش اون چیزی نمیفهمه ، و سعی میکنم یه کاری کنم که خودش باهات تماس بگیره"
اون گفت و یه لبخند بزرگ رو لبای من اومد
"ممنون تو واقعا خیلی خوبی"
"من فقط به نفع اسکای عمل میکنم چون میدونم چقدر عاشقته"
اون گفت و من واقعا ذوق زده شدم فکرشم نمیکردم بعد این همه مدت یکی این حرفو بزنه اونم تو حالتی که مطمئن بودم اسکای ازم متنفره ، از ملانی تشکر کردم و از پله ها پایین اومدم حالا که فکر میکنم میبینم اون اصلا مثل یه هرزه نیست اون واقعا دختر خوبیه و ممکنه شرایط اونحراج روش تاثیر گذاشته باشه ولی از این خوشحالم که اسکای مثل اون نیست
داستان از نگاه اسکای
تقریبا ساعت ده شب شده بود و منو جورج باهم اومدیم خونه ، امروز انقدر خندیدم که دیگهجونی برام نمونده بود و میتونم بگم یه روز فوق العاده بود
جلوی در خونه ی من بودیم که هردومون وایسادیم
"واقعا ازت ممنونم ، امشب فوق العاده بود"
با لبخند گفتم
"فقط میخواستم بدونی که چقدر برام ارزش داری"
اون گفت و اومد نزدیک تر و من آروم سرمو پایین کرفتم ، دستشو گذاشت زیر چونم و صورتمو بالا گرفت
"منتورو بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوست دارم اسکای"
وات د فاک؟اون داره چی میگه؟قلبم واقعا تند میزد ، هیچوقت فکر نمیکردم اون همچین حرفیو بهم بزنه و فکر نمیکردم حسی بهم داشته باشه من فقط اونو به عنوان یه دوست میدونستم نه چیز بیشتر ، من فقط به چشماش که برق میزدن نگاه میکردم و اونم به چشمای من نگاه کرد و بعد چشماش بین چشمامو لبام گیر کردم و سرشو آروم جلو آورد و لباشو آورد جلو و رو لبام گذاشت ولی من سریع ازش جدا شدم و رفتم عقب...میتونم بگم که لباش فقط لبامو لمس کرد...
"داری چیکار میکنی؟"
با عصبانیت گفتم
"اسکای من تورو دوست دارم و مطمئنم توهم یه حسی نسبت بهم داری"
درحالی که اخم کرد گفت
"من فقط تو این دنیا عاشق یه نفرم که ازش باردارم خودتم اینو میدونی"
"اون فقط بهت صدمه زد اسکای چرا اینو نمیفهمی"
چشمامو بستم و دستمو به نشونه ی کافیه بالا گرفتم
"منو تو مثل دوتا دوست بودیم نه چیزی بیشتر ونه چیزی کمتر ولی تو همون دوستی رو هم خراب کردی و در ضمن هری هرکاری هم که کرده باشه به تو ربطی نداره"
من گفتم و قدرت کنترل صدام و نداشتم کلید و انداختم تو در و بازش کردم و رفتم داخل و بعد درو محکم بستم
باورم نمیشه که اون همچین کاری رو کرد...فکر میکردم اون برام مثل یه دوسته...
______________
شما حالتون بهم نخورد انقدر امروز آپ کردم؟من این حس و دارم :|
اینو بگم که من تاچند روز آینده نت ندارم و به جاش داستانو مینویسم و ممکنه تا آخر بنویسمش حداقل این داستان پونزده قسمتش مونده و شاید تا هفته ی بعد کلا تمومش کنم البته اگه نت گیرم بیاد :)))
یه قسمت دیگه دارم موافقید بعد افطار بزارم؟
نظر یادتووووون نره
×soha×
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...