« بازیگر مهمان : ناتی بوی :| »
ساندرا یه نفس عمیق کشید و با استرسی که تو چشاش بود بهم نگاه کرد
”اوه دختر بیخیال چقدر بزرگش میکنی این فقط یه قرار کوچیکه“
من گفت و ریز خند کوچیکی کردم
”اسکای این واقعا ترسناکه از این میترسم که گند بزنم“
اون گفت و صداش میلرزید
”هی منو ببین“
منگفتم و سرشو با دستم آروم بالا
”همه ی قرارا اولش همینطوریه تازه تو پیتر عاشق هم دیگه هستید پس بجای استرس خوشحال باش چون قراره از این به بعد با عشقت زندگی کنی“
با این حرفا یه لبخند اومد رو لباش
”حالا برو بزار منم به کارم برسم“
من گفتم و اون سرشو تکون داد و رفت ، ساندرا یکی از همکارامه فقط یه سال باهم تفاوت سنی داریم و میتونم بگم اون ده برابر من خجالتیه...
رفتم سمت کاترین و اون با دستش به میزی که یه مشتری جدید اومده بود اشاره کرد و منم با لبخند سرم و تکون دادم و رفتم پیشش
”چی میل دارید؟“
من گفتم و آماده ی نوشتن تو دفترم بودم
”اسکایلر تامپسون درسته؟“
اون گفت و من همونجا خشکم زد ، اون ممکنه اسممو از رو گیره ای که رو لباسم زدم فهمیده باشه ولی راجب درست گفتن فامیلیم هیچ نظری ندارم...شاید اگه بهش نگاه کنم بشناسمش ، سرمو بالا گرفتم و همون لحظه نفسم بند اومد و نمیدونستم باید چیکار کنم...
من قیافه ی اونو هرگز فراموش نمیکنم...کم کم اشک تو چشام جمع شد و میخواستم برم که دستم و محکم گرفت و رو میز فشار داد که احساس کردم استخونای دونه دونه از انگشتام شکستن
”خیلی وقت بود که ندیده بودمت“
با خنده ی شیطانی که داشت گفت و سرشو یه وَری کرد
”ل-لطفا ولم کن“
من گفتم و سعی کردم جلوی گریه کردنم و بگیرم
”اوه نکنه ترسیدی ، اسکایلر“
اسکایلرو با یه تلفظ خاص گفت ، سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بکشم ولی فایده نداشت اون هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد
”شاید باورت نشه ولی آرزو میکردم که یه بار دیگه ببینمت و حالا ببین قِسمَت مارو بهم رسوند“
اون گفت و یه لبخند زد ، وقتی میخنده باعث میشه حس تنفرم بهش صد برابر بشه ، دستم درد میکرد و پاهام سست شده و بود و اشکام از چشام پایین میومدن و نمیتونستم کاری کنم حتی نمیتونستم از بقیه کمک بخوام
”از اینجا گمشو برو بیرون“
صدای کاترین اومد و من سریع برگشتم سمتش که یه چاقو تو دستش بود
”اوه داری منو تحدید میکنی؟“
اون گفت و بلند خندید
”میتونی هرچی دلت میخواد بهش بگی“
کاترین دوباره گفت و تو چشاش عصبانیت موج میزد و اون آروم آروم دستم و وِل کرد و یه لبخند زد
”باشه ولی باید بهتون بگم اصلا خوب نیست که بزاری یه هرزه تو اینجا کار کنه اونم وقتی معلوم نیست حرومزاده ی کی تو شکمشه “
اون گفت و شونه هاشو بالا انداخت و از مغازه رفت بیرون و من نمیدونستم باید بین اون همه جمعیت که داشتن بهم نگاه میکردن چیکار کنم فقط بلند زدم زیر گریه رفت تو بغل کاترین واون منو برد به سمت آشپزخونه
”اسکای بهم نگاه کن“
اون گفت و صورتم و بالا گرفت
”حالت خوبه؟“
دوباره با نگرانی گفت و من همونطور که گریه میکردم سرمو تکون دادم
”اون یه عوضی بود اصلا به حرفاش توجه نکن از اینجور آدما تو این شهر زیاده...فکر کنم بهتره بری خونه“
اون گفت ومن اشکمو آروم پاک کردم و سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم
”من خوبم“
آروم گفتمو سعی کردم خودمو آروم کنم ، دیگه تموم شد اون دیگه بر نمیگرده...
•••
مشغول جمع کردن میزا بودم و دیگه جونی برام نمونده بود وقتی ساندرا رفت من مجبور شدم به جاش اینجا بمونم و تا آخر شب کار کنم و البته اون ازم نخواست که بمونم ولی حداقل میخواستم براش جبران اون روزا که به جام مونده رو بکنم
همونطور مشغول بودم که یه دفعه صدای کاترین رو از تو آشپزخونه شنیدم ورفتم سمتش اون داشت گریه میکرد و نشسته بود رو صندلی
”کاترین چی شده؟“
من گفتم و اون فقط سرشو با حالت منفی تکون داد و بعد بهم نگاه کرد
”اسکای ، جیمز اون مرده“
اون گفت و من همونطور موندم ، جیمز شوهر کاترین بود که مرد فوق العاده ای بود اون با تمام وجود عاشق کاترین بودو کاترین هم اونو میپرستید تنها مشکلی که این وسط بود این بود که اون آسم داشت و واقعا به حد مرگ رسیده بود ، آروم رفتم سمت کاترین و بغلش کردم و بعد سریع از بغلش اومدم بیرون
”تو برو من بقیه ی کارارو انجام میدم و میرم خونه“
من گفتم و اون هم سریع قبول کرد ، کیفشو برداشت و سریع رفت...
رفتم سمت کیفمو برداشتمش و میخواستم به مل زنگ بزنم وبگمکه امشب دیر میام ولی گوشیم اونجا نبود یکم گیج شدم چون مطمئن بودم اونجاس ، رفتم سمت تلفن کافی شاپ و شماره ی مل و گرفتم خوشبختانه شمارش و یادم بود مل گوشیو برداشت ولی جواب نداد
”مل منم اسکای“
”اوه اسکای ، چرا از تلفن خودت زنگ نزدی؟“
”فکر کنم تو خونه جا گذاشتمش ، زنگ زدم که بگم من امشب یکم دیر میام“
من گفتم و دستمو گذاشتم رو سرم
”اوممم باشه پس بیدار میمونم تا بیای“
”نه نمیخواد تو استراحت کن ، فردا میبینمت“
”باشه ، میبینمت“
اونگفت و گوشیو قطع کرد
°°°
آخرین صندلی رو هم رو میز گذاشتم و دستمو گذاشتم رو کمرم که احساس میکردم همین الان خورد میشه ، صدای زنگ بالای در اومد و در باز شد آروم برگشتم سمت در میخواستم بگم که تعطیل کردیم ولی دوباره با اون روبرو شدم..
”چیه؟فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی ، اسکایلر“
اون گفت و بلندخندید و آروم آروم اومد نزدیکم و منم همونطور میرفتم عقب
”من بخاطر اینکه ببینمت دوباره به اون حراجی مسخره اومدم ولی گفتن که فروختنت ، حاضر بودم دوبرابر پول اونو بدم تا تو دوباره مال من بشی ولی اونا هیچ اطلاعاتی بهم ندادن ، اونا واقعا راز دار هستن مگه نه؟“
با خنده گفت و من به یه چیز سرد برخورد کردم ، فااااک اون دیواره ، ترس تمام وجودمو برداشته بود و نمیدونستم باید چیکار کنم فکر میکردم اون دیگه برنمیگرده اونم اومد و بهم نزدیک شد و خودشو بهم چسبوند و آروم یه تیکه از موهامو گذاشت لای گوشم ، اشکام از گونه هام پایین میومدن و نمیدونستم باید چیکار کنم
”الان دیگه هیچ مزاحمی نیست اسکایلر ، منوتو ، تنها ، امشب برای ماست“
اون گفت و صورتمو گرفت و لباشو محکم رو لبام گذاشت سعی کردم مقاومت کنم ولی فایده نداشت لبام داشت آتیش میگرفت و نمیتونستم نفس بکشم تنها کاری که میتونستم بکنم گریه بود دستشو برد سمت پاهام و بعد لباشو برد سمت گردنم و من شروع کردم به سرفه کردم
”خواهش میکنم ازت خواهش میکنم من باردارم“
من گفتم و تمنا میکردم که ولم کنه
”اوه اسکای بیخیال تو که نمیخوای یه حرومزاده رو بدنیا بیاری“
در حالی که آروم لباشو رو گردنم حرکت میداد میگفت و من یه جیغ بلند کشیدم حداقل تنها کاری بود که الان میتونستم بکنم محکم دستشو گذاشت رو دهنم ومن همونطور بلند گریه میکردم
”خفه شو اسکایلر وگرنه قسم میخورم همینجا میکشمت و فردا باید جنازتو از اینجا ببرن“
اون گفت و ترس من ده برابر شد و یه جورایی مطمئن شدم من امروز قراره بمیرم...
_________
من نت ندارم و قسمتای قبل و برای همین پشت سر هم آپ کردم...هروقت نتم کامل وصل شد تا قسمت آخر آپ میکنم....
تنها شخصیتی که از این مرد به فکرم اومد ناتی بوی بود :)))) خدایی خیلی به شخصیتش میاد همین امروز یه دفعه ای به فکرم زد که ناتی باشه...
و باید بابت همه ی نظر های قشنگتون تشکر کنم که وااااقعااااا بهم انرژی میدید❤
و این داستان بزودی تموم میشه منم تا جایی که میتونم دارم سعی میکنم که تند تند آپ کنم :)
عااااشقتووووونم ❤
×soha×
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...