★LAST PART★
"وقت رفتنه اسکای"
ملانی گفت و اومد سمتم ، اون تقریبا بهم کمک کرد تا لباسامو بپوشم خوشحالم که حداقل اونو دارم...آروم از رو تخت بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم ، هری با لبخندی که رو لبش بود اومد تو اتاق سمت من و دستمو گرفت و من سرمو گذاشتم رو دستش و ملانی بچه رو تو دستش گرفت و باهم رفتیم به سمت بیرون
"حالت خوبه؟"
هری پرسید
"بهتر از همیشه"
من گفتم و لبخند زدم
"میگم نظرت راجب اینکه بچه ی دوممون پسر باشه چیه؟"
اون گفت و من با حالت گیجی بهش نگاه کردن
"و اگه پسر نشد چی؟"
ابروهامو بالا دادم و اون چشاشو ریز کرد
"اونموقع باید رو بچه ی سوم حساب کنیم"
"اوه گاد حداقل بزارید از بیمارستان بریم بعد درموردش صحبت کنید"
مل گفت و منو هری خندیدیم و بعد سوار ماشین نایل شدیم و رفتیم به سمت خونه
×××
"خوابید؟"
هری درحالی که سرشو کرد تو اتاق بچه گفت و من آروم سرمو تکون دادم و لبخند زدم بعد بهم اشاره کرد که برم بیرون ، آروم بلند شدم و برق و خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون ، هری تو اتاق خودمون رو تخت نشسته بود ، اشاره کرد که برم رو پاش بشینم و منم رفتم نشستم ، دولا شد و آروم لبامو بوسید و باعث شد یه لبخند رو لبام بیاد
"اسکایلر تامپسون یه بار دیگه ازت میپرسم به من افتخار میدی که اسکایلر استایلز شی؟"
اون گفت و من یه لبخند بزرگ زدم و سریع لبامو رو لباش گذاشت
"هزار بارم اینو ازم بپرسی میگم آرههههه"
من گفتم و هری منو تو بغلش گرفت و گذاشت رو تخت و خودش اومد روم و دوباره لباشو گذاشت رو لبامو بهتر از سری قبل بوسید بعد ازم جدا شد و از کنارش یه جعبه برداشت و بازش کرد و انداخت تو انگشتم و منم همینطور بهش نگاه میکردم
"عاشقتم"
اون گفت و تو چشام نگاه کرد ، چشای سبزش تیره شده بودن و برق میزدن یه لبخند زدم و یکم رفتم پایین تر
"منم همینطور"
من گفتم و اون لباشو بهم نزدیک کرد و گذاشت رو لبام و منم همراهیش کردن
پنج ماه بعد
داستان از نگاه هری
دارسی رو ، رو مبل گذاشتم و شروع کردم بازی کردن باهاش ، اون چشمای سبزش برق میزد و با اون لبای صورتیش که میخندید باعث میشد من از خوشحالی ذوق کنم ، اون فوق العاده خوشگله قسم میخورم تاحالا دختر به خوشگلیه اون ندیدم ، اون واقعا شبیه اسکایلره...
"هری چطور شدم؟"
اسکای درحالی که با لباس مشکیش که تا بالای زانوش بود و موهاشو که یه وری ریخته بود و چشماش که سیاهشون کرده بود اینو گفت و اومد تو اتاق نشیمن اون خوشگل تر از همیشه شده بود
"وااااااااو تو عالی شدیییی"
من گفتم و خندیدم و اونم لبخند زد و اومد سمتم و بلندم کرد و بعد شروع کرد به مرتب کردن لباسم و حتی موهامم درست کرد
"تو واقعا مثل مامانم رفتار میکنی"
من با خنده گفتم و اون با چشمای سبزش که الان روشن تر از هرموقع شده بود بهم نگاه کرد
"بهتره اینو بدونی که تو دقیقا مثل یه بچه ی دو ساله ای"
اون گفت و من با خنده سرمو تکون دادم و بعد رفت سراغ دارسی و شروع کرد به مرتب کردن لباسای اونو یه پاپیون آبی و سفید زد به سر تقریبا کچلش باید بگم اون از نظر کچل بودنش نه به من رفته نه به اسکای...
"خیلی خوب دیگه وقت رفتنه من واقعا نمیخوام دیر کنم میدونی که بدشانسی میاره"
اسکای گفت و سرشو کج کرد
"تو به این خرافات اعتقاد داری؟"
با خنده گفتم و اونچپ چپ بهم نگاه کرد
"هری بخاطر خدا الان این مزخرف گویی هارو کنار بزار من نمیخوام تو جشن سال نو دیر کنم به اضافه ی اینکه این اولین کریسمس دارسیه"
اون گفت و من دستمو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم ، دارسی رو از اسکای گرفتم و باهم رفتیم سمت ماشین...
××××××
"باید از خدا تشکر کنی که دماغش به تو نرفته هری"
لو با جدیت گفت و همه خندیدن و من یه چشم غره بهش رفتم و اون شونه هاشو بالا انداخت
"شات د فاک آپ لو"
من گفتم
"قسم میخورم وقتی بزرگ بشه بهش میگم چه بابای بی ادبی داره ، اسکای تو داری با کمک کی یه بچه رو بزرگ میکنی؟این رو بچه اثر منفی میزاره فکر کنم بچه قبل از اینکه بره مدرسه همه چیو بفهمه اونم توسط بابای خودش"
لو دوباره گفت و ایندفعه منم خندیدم
"لو اون یه پدر فوق العادس"
اسکای گفت و لبخند زد
"اووووه"
لو دوباره گفت و همونطور که بچه تو بغلش بود رفت رو مبل نشست ، با خوردن زنگ در ، همه با تعجب بهم نگاه کردن
"منتظر کسی بودید؟"
زین با تعجب پرسید
"این با من شما به کاراتون برسید"
ملانی درحالی که از آشپزخونه اومد بیرون گفت دویید سمت در وقتی درو باز کرد پرید بغل اون آدم که من نفهمیدم کیه...ولی نه...اون..اون جورجه یه اخم کوچیک رو ابرو هام اومد و به دوروبرم نگاه کردم تا اسکای و پیدا کنم اون کنار درخت کریسمس بود وداشت با تعجب بهشون نگاه میکرد سریع رفتم و کنارش وایسادم و اونم بهم نگاه کرد و با یه لبخند سرشو پایین انداخت
جورج درحالی که ملانی رو تو بغلش گرفته بود اومد داخل و ملانی هم یه لبخند رو لباش بود
"گایز میخوام با دوست پسر جدیدم آشنا شید هرچند میدونم همدیگرو میشناسید"
با این حرفش یه
حس آرامش بهم دست داد ، من از اولم از اون پسره خوشم نمیومد بعد از کلی احوال پرسی با همه بالاخره به ما رسید اسکای آروم بغلش کرد که من اون لحظه انگار آتیش گرفتم و دندونامو محکم روهم فشار دادم
"خوشحالم که دوباره میبینمت"
اسکای گفت و جورج یه لبخند بزرگ زد و از بغلش اومد پایین
"اوه گاد تو خیلی تغییر کرده ، خیلی خوشگل شدی"
جورج گفت و من نتونستم خودمو کنترل کنم
"لازم نبودچیزیو که میدونه رو بهش یادآوری کنی"
من گفتم و یه لبخند مصنوعی زدم و اون لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت
"حق با تواِ"
اینو گفت و دستشو به سمتم دراز کرد ولی من نمیخواستم باهاش دست بدم اصلا چه لزومی داره؟
"حالا که داره سال نو میشه بیا همه ی مشکلامونو کنار بزاریم"
اون گفت و من دهنم و باز کردم تا یه چیزی بگم که اسکای پرید وسط حرفم
"هری..."
اون گفت و سرشو به نشونه ی اینکه باهاش دست بدم تکون دادم و منم باهاش دست دادم
"دوستی اجباری...فکر نکنم چیز جالبی باشه"
درحالی که ابروهامو بالا دادم گفتم
"اسکااااای بیا اینو بگیر موهامو داغون کرد"
لو درحالی که موهاش تو دستای کوچیک دارسی بود گفت و اسکای با خنده رفت و دارسی و ازش گرفت
"هولی گاد این کوچولو...-دارسی"
اسکای پرید وسط حرف جورج
"اون خیلی بانمکه"
اینو گفت و دارسی و بغلش گرفتم
"گااااااااییییز بیاید شماره ی معکوس داره شروع میشههههه ۱۰...۹...۸"
نایل داد زد و همه با هیجان بغل هم وایسادن و اسکای آروم دارسی رو از جورج گرفت و اومد پیش من یه جوراایی بهش افتخار میکنم البته که اون ماله منه...
"۳...۲..۱ کریسمس مبااااارک"
همه باهم گفتن و جیغشون بلند شد ،آروم گونه ی اسکای رو بوسیدم
"کریسمس مبارک عشقم"
آروم تو گوشش گفتم
"کریسمس مبارک"
با لبخند گفت و بهم نگاه کرد
"بیاید همگی یه سلفی بگیریم میخوام تا فردا همه ی صفحه های اینترنتی رو بفرستم رو هوا"
لیام گفت و دوربین گوشیشو آماده کرد و همگی جمع شدیم و اسکای دارسی رو داد بغل من و خودشو بهم نزدیک تر کرد
"آماده...۱...۲...۳"
★چیک★
The End
_______________
اینم از قسمت آخر...
گایز از همه ی همراهی هاتون ممنونم و اینکه اگه خوب مینوشتم تنها دلیل خود شما بودید...امیدوارم از آخرش راضی بوده باشید...جورج و ملانی هم تنها نموندن تازه...
جوووون من راستشو بگید چطور بود؟من تو این فکر بودم فصل سومو بسازم ولی بعد پشیمون شدم فیلم ترکیه ای که نیست :| فن فیکه فن فیک هم طولانی باشه مزخرف میشه...من دیگه حرفی ندارم لاو یو
فلن:)
×SoHa×
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...