"نه اسکای لطفا قطع نکن..."
با شنیدن صداش خشکم زد و خنده از رو لبام محو شد
"اسکای ازت خواهش میکنم ما باید باهم حرف بزنیم...لطفا جواب بده همه چیو برات توضیح میدم"
خیلی سریع اینارو میگفت ولی من چیزی نگفتم و قلبم خیلی تند میزد حتی نمیتونستم حرفی بزنم یا حرکتی انجام بدم یه دفعه حس کردم گونم خیس شد و اشکام همینطور سرازیر شدن
"اسکای لطفا..."
از صداش میتونستم بفهمم که چقدر ناراحته ولی تنها حرکتی که کردم این بود که تلفن و قطع کردمداستان از نگاه هری
گوشیو محکم کوبیدم زمین و بلند داد زدم
"تو به من دروغ گفتی"
نایل اومد سمتم ولی هولش دادم اونور
"سوفی توی لعنتی به من دروغ گفتی"
بلندتر داد زدم و همراهش اشکم از چشام میومد پایین سوفی هم داشت گریه میکرد ولی اصلا برام مهم نبود این وسط تنها آسیبی که رسید به من بود و هیچکس نفهمید که چقدر از درون داغونم کاری که خودم کردم باعث شد همه ی این بلاها سرم بیاد آره این چیزیه که همه میگن و داره منو نابود میکنه ...
"چراااا من؟؟؟سوفی چرااا من؟؟"
دوباره با گریه داد زدم ، نایل اومد سمتم و بغلم کرد ولی ایندفعه منم بغلش کردم
"من فقط میخوام اون برگرده نایل...میخوام یه بار دیگه مال خودم باسه
.اون دختره منه فقط من..."
صدام آروم تر شده بود
"سوف برو آب بیار"
نایل گفت و من همونجا رو مبل نشستم و سرم و تو دستام گرفتم
"فقط میخوام یه بار دیگه مال من باشه..."
دوباره تکرار کردم و قدرت کنترل اشکامو نداشتم~
هممون نشسته بودیم و یه سکوت عجیبی بینمون بود من دستمو گذاشته بودم رو سرم و نمیدونستم دیگه باید از چه راهی برم تا پیداش کنم ، احساس کردم مبل فرو رفت و یکی کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونم وقتی دیدم سوفیه کنارش زدم
"هری من متاسفم...میدونم که خیلی ازم عصبی هستی"
"میدونی چیه سوف احتیاجی به تاسف تو ندارم فقط نمیخوام قیافتو ببینم..."
اینو گفتم و بلند شدم و میخواستم برم سمت در
"هری اسکای ازم خواهش کرد که بهت نگم"
دوباره برگشتم
"و تو هم به حرفش گوش کردی سوف تو دیدی من دارم نابود میشم ولی بازم بهم نگفتی"
سرشو پایین گرفت و چیزی نگفت ، از خونه اومدم بیرون و در و محکم کوبیدم صدای نایلو شنیدم که صدام میکنه ولی توجه نکردم و به راهم ادامه دادم سوار ماشین شدم و پام وگذاشتم رو گاز و رفتم حتی نمیدونم کجا میخوام برم تنها چیزی که میدونم اینه که دنیای من بدون اسکای تموم شدس...داستان از نگاه اسکای
آماده شدم و نشستم رو مبل و دستم و تو سرم گرفتم و سعی کردم اشکامو کنترل کنم
دلم براش تنگ شده آره من هنوز عاشقشم و وقتی صداشو شنیدم این حسو پیدا کردم...شاید بگم ازش متنفرم ولی این فقط چیزیه که به زبون میارم چون من عاشق هریم بیشتر از هرچیزی تو دنیا...
صدا درو شنیدم از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم و دوییدم سمت در و بازش کردم
"صبح بخیر"
جورج با خوشحالی گفت ولی بعد قیافش عوض شد
"چی شده؟"
اون پرسید میخواستم بگم چیزی نشده ولی بعد بغضم ترکید و زدم زیر گریه و بغلش کردم و به گریم ادامه دادم بعد چند ثانیه اونم بغلم کرد
"هی آروم باش"
اون گفت ولی وضعیت من بدتر میشد و فقط به این فکر میکردم که کاش بجای بغل جورج الان تو بغل هری بودم...
_____________
سلام ...گایز من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم :|
میدونم خییییلی کم بود ولی بخدا امتحانام هنوز تموم نشده از صبح داشتم میخوندم و اینکه من نت ندارم :| هروقت میام خونه ی مامان بزرگم مثل خر مینویسم میزارم اصلا هم نمیفهمم چی مینویسم :/
یکم وضعیتم و درک کنییید لطفا قول میدم بعد امتحانل تند تند بزارم شده با نت خطم بیام میام
عاشقتوووونم مرسی که میخوووونید و رای میدیییید و بزودی به 30k میرسیممم جییییغ :)))))))
![](https://img.wattpad.com/cover/33848761-288-k678436.jpg)
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...