"باورم نمیشه که هنوز خوابه" با خنده ی بلند گفت و باعث شد بیدار شم "منم سورپرایز شدم من دیگه آخره آخرش تا ساعت یازده میخوابم نه تا ساعت یک" "بهتره ببرمش خونه ، یادت نره امشب با کریج و تاجرایی که با خودش میاره سام بیرونیم" "اوه شِت فکر کنم باید لباس مجلسی بپوشم مگه نه؟" با این حرف سوف خنده رو لبام اومد "آره فکر کنم البته اینم بگم هرچی باشه به پای اسکای نمیرسی خودتم میدونی" "اصلا بانمک نیستی استایلز" "چرا هستم،تازه همین الان پیشرفت هم کردم" "اوه آره برای پنج دقیقه" صدای مسخره کردنشو شنیدم "دارم سعی میکنم باشم...بی شوخی من میخوام اسکای رو نگه دارم ولی واقعا بی تجربه ام و میترسم...دارم تمام سعیم و میکنم و این مثل اینه که دارم رو به نخ نازک که تو هواست راه میرم و هر لحظه ممکنه بیوفتم" هری گفت و نگاهش و رو خودم حس کنم ولی سریع خودمو زدم به خواب "هری...فقط سعی کن عوض نشی و این باعث خوشحالیش میشه و این خوشحالی بخاطر هریه واقعیه نه هریه عوض شده" "تو خیلی عاقلی" "آره میدونم لازم نبود تو بگی" سوف گفت و هردوسون خندیدن "خیلی دوست دارم بمونم و بیشتر حرف بزنم ولی بهتره اینو ببرم خونه" یه دستشو زیر پاهام و اون یکیو رو پشتم گرفت و بلندم کرد پیشونیم آروم بوسید و بعد لبامو بوسید ولی من نبوسیدمش چون من خوابم :)) "میدونم بیداری" هری گفت طوری که فقط من بشنوم :| "شب میبینمت سوف" "میبینمت" به محض شنیدن صدای بسته شدن در چشام و باز کردم "فکر کردی نفهمیدم کی بیدار شدی" هری با خنده گفت "همین الان بیدار شدم" "میدونم" با خنده کفت و وارد آسانسور شد "خوب دیگه بزارم زمین" "نه تو الان درست مثل یه بچه تو بغلمی" هری گفت :| " مثل یه بچه وسط لابی بلند گریه میکنما" یه لبخند مرموزانه زدم "نه مرسی همینطوری هم خوبه" "مطئنی؟میتونما جدی میگم اصلا تعارف نکن" "فقط کافیه صدات دربیاد یه جور تنبیهت میکنم که تا آخر عمرت پشیمون بشی میخوای؟میتونما اصلا تعارف نکن" هری گفت و من به مسخره خندیدم ، در آسانسور باز شد و هری اومد بیرون "فکر کنم بغل کردن یه دختر ۱۹ ساله خیلی بد باشه؟" درحالی که به مردمی که بهمون نگاه میکردن نگاه کردم گفتم (چه جمله ی خرتوخری شد :|) "نه اصلا اینا همشون دارن به دختره جذابی که تو بغلمه حسادت میکنن"از هتل اومدیم بیرون و به سمت پارکینگ رفتیم "برنامه ی امروزمون چیه؟" هری رفت سمت ماشینش و منو گذاشت رو صتدلی راننده و بعد لباشو گذاشت رو لبام "دلم برای این لبا تنگ شده بود" اون گفت و من خندیدم بعد دویید و خودشم سوار شد
~
چند روز بعد
داستان از نگاه هریبعد از زنگ زدن لویی و اینکه گفت برم شرکت مستقیم پریدم تو ماشین و الانم دارم میرم سمت شرکت لو گفت که اون گروهی که باهاش قرار داد بستیم امروز میاد و بهم گفت که سریع خودمو برسونم و البته همه ی اینا دستور سایمونه ، من نمیدونم دیدن من آخه چه فایده داره خوده سایمون هم گفته بود این هفته هممون آف هستیم و میتونیم از بودنمون تو آمریکا لذت ببریم منم میخواستم با اسکای خوش بگذرونم... وارد سالن شدم و مستقیم رفتم سمت آسانسور سوارش شدم و طبقه ی مورد نظرم و زدم خیلی سریع در آسانسور باز شد سریع رفتم سمت اتاق همه ی پسرا بودن به اضافه ی یه گروه سه نفره که دختر بودن فقط سه نفر "هری بالاخره اومدی" لو گفت و یکی از دخترا برگشت سمتم اون لحظه انگار رفتم هوا و محکم کوبیده شدم به زمین "اَلِنا؟؟؟!" درحالی که ابروهام و دادم بالا گفتم "آه ، میدونستم که میای اینجا" با خنده ی شیطانیش گفت "شما دوتا همدیگرو میشناسید؟" زین پرسید "همه ی ما هری رو میشماسیم" النا گفت و به خواهراش اِست و دنیلا اشاره کرد "میخوای بهشون بگی هری؟" اون گفت و با مظلومیت بهم نگاه کرد "من و النا...-قبلا همدیگرو دیده بودیم" النا پرید وسط حرفم و گفت میخواستم درستش کنم ولی بعد یاده اسکای افتاد نمیخوام هیچ حرفی بزنم "خیلی خوب بدویید بریم قبل اینکه سایمون آتیشمون بزنه" لو گفت و همرو به سمت بیرون راهنمایی کرد ولی النا آخر از همه بلند شد و اومد سمتم که دعا دعا میکردم اینکارو نکنه "اینجا چیکار میکنی؟" با عصبانیت پرسیدم "با گروهم اومدم اینجا و یه قرار داد باز کردیم تو اینجا چیکار میکنی؟" "من اینجا چیکار میکنم؟" طوری پرسیدم که بفهمه این مسخره ترین چیزی بود که پرسید "من مالک این کمپانیه لعنتیم و میدونم که اینو میدونستی" "آره میدونم تو مالک اینجایی و همینطور اینکه هر روز با چند نفر از دخترای اینجا میخوابی" فااااک میخوام همینجا لهش کنم "تو یکی درمورد این چیزا حرف نزن که از همه بدتری با یه نفر میخوابی و ازش حامله میشی درحالی که با یه نفر دیگه ای" با حالت تمسخره گفتم "الان موقعیت مناسبی برای این حرفا نیست" اون گفت و به بیرون پنجره نگاه کرد
"نه اتفاقا الان موقعشه اون موقع که میگفتی خیلی دوسم داری و من برای تو یه دونه ام احمقانه ترین چیز بود و من لعنتی باورش کردم تا موقعی که با یکی خوابیدیو ازش حامله شدی من واقعا احمقم" "هری این لعنتیارو کنار نمیزاری همه ی اینا ماله چند سال پیشه" "بخاطر اینکه من لعنتی تو همه چندسال میخواستم بدونم چرا اینکارو کردی چرا؟" اینو گفتم و سریع از اتاق اومدم بیرون بدون اینکه به حرفاش گوش بدم رفتم داخل اتاق همه نشسته بودن کنارشون نشستم و النا هم کنار خواهراش نشست تقریبا چند ساعتیو و مشغول حرف زدن بودیم و تو تمام این مدت نگاه سنگینشو رو خودم حس میکردم ، بعد تموم شدن جلسه با اون دوتا دست دادم ولی حتی به النا نزدیک هم نشدم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آسانسور و دکمشو زدم "هز تو خیلی خوب بودی...موقع جلسه!" نایل درحالی که اومد و بغلم وایساد گفت "اینطوری بنظر میرسه...هیچکس هیچوقت نمیفهمه من چی کشیدم وقتی با النا بهم زدم و کلی طول کشید تا خوب بشم" نایل سرشو تکون داد طوری که میتونه درک کنه "تو اسکای رو داری دیگه لازم نیست نگران باشی" "اره" "چرا یه طوری میگی که انگار مطمئن نیستی؟تو اسکای باهم خوبید؟" با نگرانی پرسید "بهتر از این نمیشه نایل،فقط دارم سعی میکنم همینطوری باقی بمونیم" "خوبه و البته اینم بگم که سعی کن به این وضعیت عادت کنی چون این تازه دیدار اولمون بود بعد این باید بیشتر از اینا تحملش کنی" پوزخند زد و ادامه داد "باید اسکای و تو مشتت نگه داری" "من هفتاد درصد بابت اسکای مطمئنم و نگران نباش اون تو مشتمه و اینکه اگه سخنرانیست تموم شده میخوام برم پیش دوست دخترم" با لبخند گفتم و نایل هم یه لبخند بزرگ تحویلم داد "راستی یادت نره که فردا شب آخرین شاممون و با دخترا و همینطور تاجرا داریم" سرم و تکون دادم "پس فردا شب میبینمت" درحالی که در آسانسور بسته شد گفتم ، رفتم سمت ماشینم و گازشو گرفتم و به سرعت رفتم سمت خونه میخوام همه چیو به اسکای بگم چون میدونم که میشینه و بهم گوش میده حداقل اینطوری میتونم آروم بشم الان فقط میخوام بلند داد بزنم و گریه کنم اونم بخاطر یه چیز کوچیک . من با اون خودخواه بتچ (bitch) رو در رو شدم ، اون لعنتی قلبمو تیکه تیکه کرد ولی بعد یکی دیگه تیکه های قلبمو به هم چسبوند آره...اسکای منو به حالت عادی برگردوند و حتی بهتر ، رفتم سمت در و قبل از وارد شدن یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم باید همه چیو بهش بگم
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...