دستمو گرفت و از سالن بردم بیرون واقعا قیافش یه جوری بود هیچوقت این شکلی ندیده بودمش بالاخره وسط حیاط وایساد و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید
"حالت خوبه؟"
درحالی که یه اخم کوچولو کردم گفتم چیزی نگفت و فقط تو چشام نگاه کرد دستم و گرفت و رو زانوش نشست
"اسکای من میخوام تو همسرم باشی...مادر بچه هام...مادر بزرگ نوه هام"
چشام گرد شده بود و کاملا تو شوک بودم و هیچی نمیتونستم بگم یه جعبه ی قرمز از تو جیبش در اورد و بازش کرد
"با من ازدواج میکنی؟"
وات د فاک؟؟؟؟داره چه اتفاقی میوفتهههه
"نههههه"
شش ماه قبل
داستان از نگاه اسکای
با شنیدن صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ...به این نتیجه رسیدم که این زنگ مزخرف ترین صداییه که تا حالا شنیدم اصلا کی ساختتش؟؟
غر زدم و از جام بلند شدم ساعت هفت صبحه و طبق معمول باید برای رفتن به سرکار آماده بشم راجب کارم باید بگم که تو یه کافی شاپ کوچیک کار میکنم که فقط یه ربع پیاده تا آپارتمانم راهه...بعد از یه هفته که پیش سوفی و نایل موندم یه آپارتمان اجاره کردم سوفی خیلی اسرار کرد که نرم و پیششون بمونم ولی نتونستم همه چیه اونجا منو یاده هری مینداخت...حتی موهای خودم اونروز انقدر گریه کردم که بیشترشو کوتاه کردم آره مسخرست ولی خیلی آروم شدم :| آب به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه دوتا فنجون برداشتم و دوتا تی بگ توش انداختم ...همینطور مشغول کار بودم که صدای در رو شنیدم رفتم و بازش کردم و با چشای آبیش روبرو شدم
"ببخشید امروز یه ربع تاخیر کردم"
با حالت پوکر بهش نگاه کردم
"همیشه دیر تر میای :| "
"بخاطر اینه که من مثل تو سحرخیز نیستم الاغ جان"
"چه دلیل قانع کننده ای"
اینو گفتم و از جلوی در اومدم کنار...جورج لارتر 24 ساله با چشای آبی و موهای تقریبا کوتاه و قهوه ای که یه تهریش همیشگی داره پسر خیلی خوبیه...وقتی که بخاطر شکست عشقیم گریه میکردم منو دید و تمام تلاشش و میکرد که خنده رو لبام بیاره و البته اون موفق شد همون روز فهمیدم که باهم تو یه مجتمع زندگی میکنیم و از اون موقع هر روز باهم میریم سرکار و موقع برگشتن هم خود جورج میاد دنبالم و باهم برمیگردیم...خیلی محافظ کاره و واقعا دوست خیلی خوبیه
رفتم سمت آشپزخونه و اونم پشت سرم اومد
"من چایی رو آمده میکنم تو برو حاضر شو همین الانشم خیلی دیر شده"
جورج گفت و از اونجایی که حق باهاش بود قبول کردم رفتم سمت اتاقمو لباس کارمو برداشتمو پوشیدم کیف و موبایلمو برداشتم و موهام و مرتب کردم بعد از یه ربع آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون سمت آشپزخونه جورج اونجا نبود
"جورج؟!"
"اینجام"
صداش از تو بالکن میومد رفتم سمتش روی صندلی نشسته بود و رو میز دوتا فنجون چایی بود به محض اینکه پام و از در بالکن گذاشتم داخل تنها راهی که میدیدم از جایی که وایسادم تا دستشویی بود دوییدم و رفتم سمت دستشویی و از اونجایی که شکمم خالی بود فقط عق میزدم (گلاب به روتون)
"خوبی؟"
جورج پرسید
"به لطف تو عالی"
یه ریز خند کرد و شونه هاشو بالا انداخت
"من که کاری نکردم"
با مظلومیت گفت
"جوووورج صدبار بهت گفتم جلوی من سیگار نکش...نگفتم؟"
"چرا گفتی ولی من که جلوی تو نکشیدم تو خودت اومدی پیش من"
ابروهاشو بالا انداخت از جام بلند شدم و از کنار جورج رد شدم رفتم تو اتاقم و کیفمو برداشتم و رفتم سمت در
"کجا؟؟تو که هنوز چاییتو نخوردی!"
"به لطف شما دیگه میل هیچیو ندارم"
فلش بک (سه ماه قبل)
"اسکای نوبت ماست"
سوفی گفت سرم و تکون دادم و باهم رفتیم تو اتاق
"خوب کدومتونید؟"
پرستار گفت و سوفی به من اشاره کرد و منم سرمو تکون دادم...
"لطفا اینجا دراز بکشید"
به تخت اشاره کرد رفتم و رو تخت نشستم...ازم خواست که لباسمو بالا بزنم و منم انجامش دادم یه ماده ی بی رنگ زد به شکمم و اون لحظه احساس کردم که شکمم داره یخ میزنه بعد یه دستگاه و گذاشت روش و شروع کرد به حرکت دادنش خیلی استرس داشتم و دست سوفی رو محکم فشار میدادم پرستار به صفحه ی تلوزیون مانندی که بالا سرم بود اشاره کرد وقتی دیدمش قلبم وایساد...اون خیلی کوچیکه ...یه لبخند رو لبام اومد
"میخواید صدای قلبشو بشنوید؟"
پرستار پرسید میخواستم بگم نه ...برای چی باید صداشو بشنوم اون که قرار نیست بدنیا بیاد همینطوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که سوفی جواب داد
"بله لطفا"
برگشتم و چپ چپ بهش نگاه کردم اونم قیافش و مظلوم کرد و زیر لب طوری که پرستار نشوه گفت "لطفا" دیگه چیزی نگفتم و تسلیم شدم وقتی صدای قلبو شنیدم خود به خود اشک از چشام سرازیر شد نمیدونم چرا ولی انگار قشنگ ترین صداییه که تو عمرم شنیدم...این بچه ی منه...این کوچولو ماله منه...
"اسکای...آروم باش"
سوفی گفت ولی انگار حال من بدتر میشد پرستار یه دستمال کاغذی بهم داد که باهاش شکمم و پاک کنم و خودش رفت بیرون از رو تخت بلند شدم و گریم شدید تر شد
"سوف من نمیتونم...نمیتونم"
با گریه میگفتم دستمو گرفت و تو چشای اونم پر اشک بود
"این بچه ی منه...چطور میتونم از بین ببرمش؟اون که گناهی نداره..."
سوفی محکم بغلم کرد
"اسکای تومجبور نیستی اینکارو بکنی..."
با این حرفش یه جورایی آروم شدم از تو بغلش اومدم بیرون تو چشاش نگاه کردم سرم و پایین گرفتم
"اگه نگهش دارم قول میدی اون چیزی نفهمه؟"
با گریه گفتم
"اا...اسکای ولی...-سوف لطفا اون بهم خیانت کرد و من حتی نمیتونم یه ثانیه قیافشو تحمل کنم...حالا فکرشو بکن بفهمه که من باردارم...میشه فقط همین کارو برام بکنی؟"
با نا امیدی سرشو تکون داد
"باشه ولی تو هم باید قول بدی به موقعش به هری بگی"
"اون هرگز نمیفهمه"
"اسکای...-سوف اون نمیفهمه و تو هم این دهن لعنتیتو میبندی تا نظرم عوض نشده"
با این حرفم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت
(پایان فلش بک)
"به چی فکر میکنی؟"
جورج پرسید
"هیچی"
"میتونم ازت یه درخواست کنم"
یه نگاه بهش کردم و سرم و تکون دادم
"امروز هم شیفت من هم شیفت تو زود تموم میشه و اینکه میشه باهام بیای به کلاب اونجا میتونیم یکم خوش بگذرونیم"
"کلااااب؟؟جورج شوخیت گرفته؟فکر میکنی با این وضعیت بتونم بیام؟من با بوی سیگار معمولی حالم بد میشه اونجا دیگه معرکس"
با پوزخند گفتم
"اسکای بیخیال من جای تو پوسیدم انقدر تو خونه موندم...اصلا اگه حالت بد شد با من"
"مگه دست توا که حال من بد نشه؟"
"تو کاریت نباشه"
با حالت پوکر بهش نگاه کردم
"فقط منتظرم حالم بد بشه همونجا تیکه تیکت میکنم"
با خنده سرشو تکون داد
_____________
سورپراااااااایز :))))
طبق قرارمون باید دو هفته دیگه میزاشتم ولی خوب دلم نیومد :D
و اینکه میخواستم رنگ موهای اِسکایلرو تو این فصل عوض کنم ولی فهمیدم زنای حامله نمیتونن موهاشونو رنگ کنن :|
نظرتون درباره ی جورج چیه؟
کلا نظرتون چیه بگییییید همگییی❤
رای هم بدید با تچکر :D
![](https://img.wattpad.com/cover/33848761-288-k678436.jpg)
YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...