part 5

6.4K 535 38
                                    

بیشتر راه رو به بیرون از پنجره نگاه میکردم و از حرف زدن میترسیدم ، داشتم به این فکر میکردم که مِل الان داره چیکار میکنه ، باشنیدم صدای هری به خودم اومدم

"خوب دوست داری چی صدات کنم اِسکای یا اِسکایلر؟"

صداش مثل آب شدن شکلات به آدم آرامش میداد چطوری یه آدم انقدر جذابه و دخترا رو برای نیازهاش میخره؟

"برام اهمیت نداره ، ولی معمولا اِسکای صدام میکنن"

سرم پایین بود و با ناخونم وَر میرفتم

"اِسکای بهت میاد" با یه لبخند گفت

"ممنونم" تقریبا زمزمه کردم و اون یه آه آروم کشید "۱۸ سالته درسته؟" سرم و تکون دادم

"کی ۱۸ سالت کامل میشه؟"

"۱۵ آوریل" صدام انقدر آروم بود که به سختی شنیده میشد

"لازم نیست بترسی" سرم و تکون دادم و از اینکه بهش خیره نگاه کنم جلوگیری کردم ، الان به این نتیجه رسیدم که هیچ شاهزاده ی سوار بر اسب سفید وجود نداره همش افسانس

همون لحظه ماشین وایساد ، فَکَم اومد پایین وقتی اون امارت بزرگ که روبروم بود و دیدم، از یه در فلزی بزرگ یا بهتره بگم یه دروازه ی بزرگ‌رد شدیم ، چراغای گرد رایانه ای دورمون و گرفته بودن . واقعا وحشت زده شده بودم و نامنظم نفس میکشیدم

"عزیزم نگران نباش همه چی خوبه" هری خیلی سریع متوجه نا آرومیم شده بود بعد ماشین برد داخل گاراژ

"خوب ، ما خونه ایم" با خنده گفت و از ماشین پیاده شد ، منم اروم از ماشین پیاده شدم و در و بستم ، هری چمدونمو از صندوق عقب برداشت و دستشو گذاشت پشت که باعث شد یکم بلرزم

وارد خونه شدیم و از پله ها رفتیم بالا تقریبا تو بالاترین نقطه ی این امارت بودیم

"این قراره اتاقت باشه" هری گفت و در اتاق رو باز کرد و بهم اشاره کرد که برم داخل من رفتم تو اتاق و هری هم چراغشو روشن کرد

اتاق آبی کمرنگ بود که وسطش یه تخت بزرگ و بالای تخت یه لوستر خوشگل کریستالی بود بغل تخت یه دَر بود و سمت دیگش یه میز بود که بیشتر شبیه یه کمد کوچیک بود ، بغل اون میز کوچیک هم یه کمد بود که به دیوار چسبیده بود و حدس میزنم کمد لباسا بود

"ا.این یکم زیادی نیست...برای یکی مثل من؟"

در حالی که داشتم به اتاق نگاه میکردم گفتم هری خندید و چمدونم گذاشت بغل تخت

"یکی مثل تو؟؟؟!!" سرم و با خجالت تکون دادم

"میدومی چرا تورو انتخاب کردم؟!" سرم و با حالت نه تکون دادم "نه بخاطر اینکه من تورو بخاطر سکس میخوام ، من یه استعداد خاصی تو ، تو دیدم و دیدم که میخوای از اون سوراخ جهنمی بیرون بیای ، من برای دوماه به اون حراج میرفتم و میخواستم تو یه زمان درست بخرمت تا اینکه امشب تو اون لباس دیدمت ، برای بیرون اومدن از اون جهنم انتخاب درستی بود"

"تو...تو منو بخاطر سکس نمیخوای؟؟!!"

با ناباوری پرسیدم واقعا باورم نمیشد ولی از شانسم یه لبخند رو لبام اومد

"نه عزیزم ، این کار کثیفیه که با دخترا همچین کاری کنی"

سرم و با موافقت تکون دادم "تو باید بیشتر از این بخندی ، خیلی بهت میاد" با تعریف گفت و باعث شد دوباره لبخند رو لبام اومد

"الان استراحت کن فردا میام کل خونه رو بهت نشون میدم"

سرم و تکون دادم و اروم رفتم سمت چمدونم جایی که هری وایساده بود

"اگه چیزی لازم داشتی اتاق من طبقه ی پایین آخر راهرو هست" هری گفت و رفت سمت در "شب بخیر اِسکای"

"شب بخیر" با خجالت بهش لبخند زدم و اونم لبخند زد و در رو بست

Through The Dark [H.S]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz