part 46

2.7K 232 17
                                    

"وااااااو هری اینجا فوق العادس من عاااااشقش شدمممم"
من درحالی که به دوروبرم نگاه کردم گفتم ، اینجا درست مثل همون خونه هایی هست که یه زمان آرزشو داشتم ، یه خونه ی کوچیک با دوتا اتاق خواب ، حتی چیدِمان این اتاق هم خیلی حرفه کار شده و به آدم نیرو میده
"چشاتو ببند"
هری گفت و من برگشتم سمتش
"اوه بیخیال هری من نمیتونم همینجوریش راه برم"
"من کمکت میکنم چشماتو ببند"
هری گفت و من تسلیم شدم و چشامو بستم ، دستشو گذاشت رو چشام و با یه دستش دستمو گرفت و منو راهنمایی میکرد و بعد از حرکت وایساد و دستشو از رو چشام برداشت
"حالا چشاتو باز کن"
من سریع چشامو باز کردم و با دیدن روبروم تقریبا دهنم باز مونده بود اون اتاق بچه بود ، اتاق رنگ صورتی و سفید و بود و همه ی وسایلا هم به همون رنگ بودن یه تخت کوچیک کنار اتاق بود که بغلش یه کمد پر از اسباب بازی بود کنار کمد هم یه مبل یه نفره بود ، آروم دستمو گذاشتم رو دهنم
"اوه مااای گاد هری اینجا فوق العادس"
من گفتم و محکم بغلش کردم و اونم بغلم کرد
"خوشحالم که دوسش داری"
اون گفت و من از بغلش اومدم بیرون
"دوسش ندارم عاشقشممم"
با خنده گفتم و اونم خندید
"بیا میخوام اتاق خودمونو بهت نشون بدم"
اون گفت و دستمو گرفت و به یه سمت دیگه از خونه رفت و در اتاق و باز کردم و با یه اتاق سیاه سفید روبرو شدم و از خوشحالی بلند خندیدم
"این خیلی عااالیهههه"
من گفتم و رفتم رو تخت نشستم و هری اومد کنارم نشست
"میدونی حالا که منم بیشتر فکر میکنم اینجارو بیشتر دوست دارم"
با لبخند گفت و بهم نگاه کرد
"میدونم از اون خونه متنفر بودی"
اون گفت و من کم کم لبخندم محو شد و یه نفس عمیق کشیدم ، البته که از اون خونه متنفرم بودم هر گوشه از اونجا منو یاد اون لعنتی مینداخت
"مهم اینه که الان دیگه هیچ‌ چیزی ندارم که منو به گذشته ببره"
من گفتم و با یه لبخند بهش نگاه کردم و اونم لبخند زده
"خوبه"
اون گفت و بعد رو تخت دراز کشید و منم دراز کشیدم و سرم و‌گذاشتم رو سینش
"هری؟"
"هوم؟"
"م-من میترسم"
من گفتم و اون سرشو بالا گرفت
"از چی؟؟؟"
اینو پرسید و‌ معلوم بود که خیلی تعجب کرده
"از بدنیا آوردن بچه من نمیخوام درد بکشم و فکر اینکه یه موقع سر زایمان بمیرم...-هی وایسا وایسا چی داری میگی؟؟؟اصلا چرا باید به این‌چیزای احمقانه فکر کنی"
هری گفت و با عصبانیت نشست و منم نشستم
"من با بهترین دکترا صحبت کردم و بهتره نگران نباشی چون عمل تو یه عمل بدون درده"
اون گفت ولی من سرمو پایین انداختم و اون دوباره سرمو با انگشتش بالا آورد
"اسکای‌ من تنهات نمیزارم قول میدم حتی یه ثانیه از کنارت تکون نمیخورم و بچه دوماه دیگه بدنیا میاد و اصلا لازم نیست از الان به خودت استرس بدی میدونی که برات خطرناکه"
اون تند تند اینارو میگفت و من سرمو تکون دادم
"تو قول دادی تنهام نمیزاری"
"و رو قولم هستم"
با لبخند گفت و یه تیکه از موهامو گذاشت لای گوشم و آروم گونمو بوسید ، اون خیلی خوب میدونه‌چطوری به آدم آرامش بده ومن‌واقعا عاشق همینم...

______________________
میخوام اسکای رو بکشم خخخخخخ
به جان هری میخواستم بکشمش دوستام نزاشتن هههه من عاشق اینم که داستانو بد تموم کنم خخخ یوهاهاها
تا ساعاتی دیگر منتظر باشید...
×soha×

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now