part 43

3K 253 31
                                    

زمان حال
داستان از نگاه اسکای
"ازت خواهش میکنم ، خواهش میکنم ولم کن"
با گریه داد میزدم و میگفتم ، دستشو برد سمت شلوارم و من کاملا وحشت کرده بودم ولی یه دفعه به سمت عقب کشیده شد و خورد زمین و من همونجا رو زمین نشستم وقتی به جلوم نگاه کردم دیدم هری افتاده روش و داره در حد مرگ میزنتش همونجا پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرم وگذاشتم رو دستم و‌شروع کردم به گریه کردن ، تنها چیزی که الان تو فکرمه خاطرات گذشتس که دوباره برام زنده شدن و این بدترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته
"حرومزاده ی عوضی قسم میخورم میکشمت"
صدای هری رو شنیدم که داد میزد و میگفت سرم و بلند کردم ، استیون انقدر کتک خورده بود که دیگه جونی برای تکون خوردن نداشت هری هم با تمام وجودش داشت میزدش ، من واقعا ترسیده بودم و دقیقا نمیدونستم باید چیکار کنم تا اینکه از روش بلند شد و با حرس بهش نگاه کرد
"هنوز کارم باهات تموم نشده"
اینو گفت و دندوناشو روهم فشار داد وبعد اومد سمت من
"اسکای حالت خوبه؟"
با نگرانی گفت و بازوهامو گرفت و من سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و رفتم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردم
"خیلی ترسیدم"
همونطور که گریه میکردم گفتم و هری محکم تر بغلم کرد
"نگران نباش من دیگه تنهات نمیزارم..."
اون گفت و سعی میکرد با حرفاش بهم آرامش بده و موفق هم شد ، هری همیشه تنها کسیه که بهم آرامش میده...
~~
تو ماشین نشسته بودیم و هری با یه اخم رو ابروهاش به جاده خیره شده بود
"تو-تو از کجا فهمیدی که من تو کافی شاپم؟"
من با تعجب پرسیدم و اون همونطور که رانندگی میکرد دستشو کرد تو داشبورد و یه چیزی دراورد بیرون و بالا گرفتش ، و البته اون گوشیه من بود
"فکر میکردم گمش کردم"
یه نگاه به آینه ی جلوی ماشین انداخت
"امروز که تو ماشین بودم دیدمش زنگ زدم به ملانی و اون گفت که تا دیروقت تو کافی شاپی و منم آدرس و گرفتم و اومدم"
"و تو شماره ی مل و از کجا داشتی؟"
من گفتم و یه اخم کردم و اون برگشت و بهم نگاه کرد
"خوب گوشیت دستم بود و الان بجای این همه سوال باید قدر دان این باشی که من به موقع رسیدم وگرنه اون حرومزاده تا الان..."
این و گفت و دندوناشو روهم فشار داد همون لحظه بود که از جلوی ساختمون من رد شدیم
"هی خونه رو رد کردی"
من با تعجب گفتم و هری همونطور به راهش ادامه داد
"با تو بودم"
من تقریبا داد زدم
"تو خونه نمیری"
"اوه و چرا نباید برم؟"
"چون من میگم"
با عصبانیت گفت و باعث شد منم عصبی بشم
"تو کی هستی که بگی چیکار کنم و چیکار نکنم"
"صاحبت"
با این حرفش همونطوری بهش خیره موندم و باورم نمیشد این اون هریه
"یه زمان آره ولی الان دیگه نه"
من گفتم و تکیه دادم
"هه و اینو کی بهت گفته که الان نیستم نکنه مدرکی ازش داری؟تازه با وجود داشتن بچه ی من دیگه کلا در اختیارمی"
اینو گفت و رو 'کل'ا تاکید میکرد
"تو یه عوضی هستی استایلز"
من گفتم و با عصبانیت به اونور نگاه کردم...
تا موقعی که برسیم هیچکدوممون هیچ‌حرفی نزدیم ، از ماشین پیاده شدم و محکم در ماشینو کوبیدم
"هی درو شکوندی"
هری گفت و من با بیخیالی جلوتر از اون رفتم و جلوی در وایسادم ، اون اومد و در و باز کرد ولی خودش جلوتر رفت و واقعا از این حرکتش حرسم گرفت اون حتی در رو هم نبست منم از حرسم درو محکم تر از در ماشین کوبیدم و اونم با‌چشای گرد شدش برگشت سمتم منم با بیخیالی همونجا وایسادم
"بیا بریم اتاقتو نشونت بدم"
با این حرفش یکم گیج شدم من شیش ماه تو اینجا زندگی میکردم و اون حالا میخواد اتاق منو به خودم نشون بده اون واقعا یه احمقه...
جلوی یکی از اتاقا که اتاق من نبود وایساد و درشو باز کرد و دستشو به نشونه اینکه برو تو باز کرد
"اینجا که اتاق من نیست!"
"اگه میخوای راجب اتاق قبلیت حرف بزنی باید بهت بگم اون اتاق در حال حاضر متعلق به منه"
از این حرفش یکم‌جا خوردم
"ولی این...-شب بخیر اسکایلر"
پرید وسط حرفم و از پله ها رفت بالا دوست داشتم همونجا محکم بکوبم تو گوشش بیخیال شدم و رفتم تو اتاقه تقریبا اتاق مهمان بود و همه چیش سفید بود و هیچی تو اتاق نداشت جز یه دونه تخت آروم رفتم و رو تخت نشستم و کتمو درآوردم و گذاشتم گوشه ی تخت و خودم رو تخت دراز کشیدم که همون لحظه در باز شد و من پریدم
"هی نترس منم"
"بهت یاد ندادن وقتی وارد یه اتاق در بسته میشی باید در بزنی؟"
من گفتم و اخم کردم
"متاسفانه راجب خونه ی خودم کسی بهم یاد نداده...اگه میشه تو بهم یاد بده"
اون گفت و اومد سمت تخت و‌نشست روش و بعد یه لباس انداخت بغل من
"برات لباس آوردم"
"مرسی حالا میتونی بری"
من گفتم و رومو اونور کردم
"این منم که میگم تو کی کجا میتونی بری مثل اینکه برعکس فهمیدی"
یه اخم کوچیک کردم و همونطوری بهش نگاه کردم و بعد لباسرو برداشتم ، اون یکی از لباسای خودش بود
"انتظار داری من اینو بپوشم؟"
با حالت مسخره کننده ای گفتم
"اوه ببخشید که من لباس زنونه نمیپوشم و در ضمن فکر کنم یادت رفته که موقعی که‌ما باهم بودیم توهمش لباسای منو میپوشیدی"
با این حرفش سرخ شدم ، حق با اون بود...
"شب بخیر کاری داشتی من تو اتاقمم"
بعد آروم خندید، از جام بلند شدم و لباسی که بهم داده بود و پوشیدم لباسه درست تا بالای زانوم بود ، خوبیه لباسای هری اینه که معمولا لباسای گشاد میپوشه و اینم برای همین خوبه چون من دیگه وضعیتم مثل قبل نیست ، رو تخت دراز کشیدم و چشامو بستم انقدر خسته بودم که خیلی سریع خوابم برد...
___________________
انتظار داشتید اسکای در آغوش هری بخوابه آره؟ :)))
من دیگه هیچی نمیگم تا قسمت بعدی خدا نگهدار...
×soha×

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now