داستان از نگاه اسکای
من نمیدونم تو این چند روز چه اتفاقی واسه هری افتاده , کم کم دارم نگران میشم احساس میکنم سرد شده موقع خوابیدن هم بهم زیاد بهم نزدیک نمیشه و فقط پیشونیم و میبوسه سوفی گفته بود بعضی وقتا برای اینکه نقشه ای تو سرشه اینطوری میشه ولی نه تولدی در کاره نه روز خاصی شاید من حرفی زدم آخه من که چیزی نگفتم :/ , از اون روزی که من النا رو دیدم اینطوری شد اومد تو اتاق و من بهش گفتم که اونا که بغلت نکردن شاید بخاطر اون ناراحت شده آخه واقعا سوال مسخره ای کردم مثل دوست دخترای دیوونه رفتار کردم اه من خیلی احمقم قرار شد برای پنج شنبه و جمعه برم پیش سوفی و نایل البته سوفی چون نایل با هری و بقیه ى پسرا مثل همیشه جلسه دارن و... "اسکای؟" هری گفت و اومد سمتم "هوم؟" مجله رو از جلو چشام پایین گرفتم و به هری نگاه کردم "دارم میرم سرکار امشب دیروقت برمیگردم میخوام برم و یکم نوشیدنی بخورم" یه مورد دیگه اضافه شد :( "اوه باشه خوش بگذره" اینو گفتم و از جام بلند شدم تا همراهیش کنم "چیزی,شده؟" "نه...فقط یکم خسته ام" دروغ گفتم معلومه که چیزی شده من میخوام بدون چه اتفاقی واسش افتاده "باشه پس شب نیبینمت" اینو گفت و رفت سمت در بغض خیلی بدی تو گلومه مگه من چیکارش کردم؟چرا انقدر باهام سرد شده؟اشک تو چشام جمع,شده بود ولی هری برگشت سمتم بغضم و سریع غورت دادم "میخوای تا دم در باهام بیای؟" با لبخند پرسید خودم و جمع و جور کردم و بهش لبخند زدم و سرم و تکون دادم دستشو باز کردو من خودم تو بغلش جا کردم و باهم رفتیم سمت گاراژ هری رفت دات میرفت سمت ماشین ولی بعد نظرش عوض شد و برگشت سمتم یکم از این کارش تعجب کردم موهام و آروم زد کنارو لبمو بوسید تو این لحظه همه چی یادم رفت هیچچیز,برای نگرانی نداشتم و تنها چیزی که تو ذهنم بود گرمیه لبای هری بود با یه لبخند رفت عقب و سوار ماشین شد دنده عقب گرفت و رفت منم با چشمم دنبالش میکردم هیچ چیزی برای نگرانی نیست و هری هم هیچ مشکلی نداره مشکل منم با فکرای احمقانم
داستان از نگاه هری
من نمیتونم این کارو بکنم,رابطه با النا اونم تو محل کار واقعا کار کثیفیه ولی النا گفت که اسکای اهمیت نمیده و این اواخر منو اسکای رابطه ى جالبی رو نداریم و مثل قبل باهم نیستیم اسکای هم همش نگران بنظر میرسه "میدونی تو فقط با اون بودی که منو فراموش کنی" النا آروم زمزمه کرد و گردنمو بوسید "و اینو از کجا میدونی؟" اینو گفتم و دستمو بردم سمت پاهاش "بخاطر اینکه اگه بخاطر این نبود تو الان اینجا نبودی" با خنده گفت سرم و بلند کردم و تو چشاش نگاه کردم ولی چیزی نگفتم چیزی نداشتم که بگم و این حقییقت و میگه من النارو سالهاست میشناسم ولی اسکای فقط شیش ماه, شاید واسه این فکر میکردم عاشقشم چون تو این مدت پیشم بود (گایز من داره گریم میگیرهههه) "میدنی که دارم حقیقت و میگم مگه نه؟" اون گفت ولی من بازم چیزی نگفتم سعی کردم بلند,شم ولی پاهای النا این اجازه رو بهم نمیداد "من نمیتونم این کارو با اسکای بکنم, النا" "چرا هری؟اون فقط تورو میخواد چون بهش کمک کردی نه چیز دیگه, اون خوشگله و مطمئنن میتونه یه نفر دیگرر پیدا کنه اون...-بس کن النا فقط بس کن این کار احمقانست" "هری ببین اون باهات چیکار کرده تو یه آدم آروم شدیولی تو اینطرری نیستی تو با هری که من میشناختم فرق کردی" ابروهلشو داد بالا "اون هری که من میشناختم جدی بود و به هیچکس اهمیت نمیداد و فقط یکی رو دوست داشت 'من' و فقط من" "من تغییر نکردم من همون هریم که همه میشناسن " زیاد از حرفم مطمئن نیستم, حق با الناست اون راست میگه . اسکای چند روز خونه نیست و النا هم جمعه صبح میره و اسکای شب برای شام میاد میدونم این کار اشتباهه و ممکنه اسکای آسیب ببینه ولی اگه نفهمه هیچی نمیشه...
چهارشنبه
داستان از نگاه إسکای
چندتا از لباسام و برداشتم و گذاشتم تو چمدون کوچیکم که برای رفتن به خونه ى نایل و سرفی آماده کرده بودم,هری دیشب گفته بود که دیروقت میاد ولی فکرشم نمیکردم منظور از دیروقت ساعت شیش صبح منظورش باشه وقتی دیدم نمیاد رفتم تنهایی خوابیدم ولی ساعت شیش که اومد فهمیدم حتی سمتمم نیومد امیدوار بودم امزوز بتونم ازش خداحافظی کنم ولی,صبح زود رفته بود حتی بهم نگفت داره میره گاد لطفا ازت خواهش میکنم کمکم کن با شنیدن صدای در از پله ها رفتم پایین و در و باز کردم سوفی اومد تو و محکم بغلم کرد "واااای دختر خیلی وقته که ندیدمت دلم برات تنگ شده بوود" سوفی گفت و من لبخند زدم "منم همینطور سووووفی" "خوب وسایلت و جمع کردی؟" "آره" یه آه کشیدم "با هری هم خداحافظی کردی؟" "راستش نه یعنی وقت نشد" "وقت نشد؟؟ :| ینی چی که وقت نشد؟" "دیروز گفت کار داره و دیر میاد بعد,ساعت شیش صبح اومد امروز صبح زود هم رفت" "شیش صبح؟؟؟؟" شونه هامو بالا انداختم "اوه...حالا بیا بریم تو راه درموردش حرف میزنیم" سوفی گفت و من ازش چند دقیقه وقت خواستن که حداقل براش یه نامه بنویسم سوفی سرشو تکون داد و رفت تو ماشین منتظر بمونه نامه رو گذاشتم رو میز که جلوی چشم باشه بعد رفتم و سوار ماشین شدم و رفتیم
داستان از نگاه النا
بغل سصندلی راننده نشستم و هری شروع کرد به رانندگی کرد و تمام حواسش به جاده بود و یه اخم کوچیک رو ابروهاش بود, میدونم چندسال پیش شانسی که داشتم و از دست دادم و اسکایلر کوچولو جای منو گرفت و اینم میدونم که هری اونو دوست داره ولی من تو مغزشم و فقط منم و اون هرزه باید گورشو گم کنه و بره چون هیچ شانسی در مقابل من نداره رسیدیم به یه خونه یا بهتره بگم قصر که فوق العاده بود هری رفت داخلش و ماشینشو برد سمت گاراژ و پارک کرد
قفل در و باز کرد و خودش رفت تو حتی راهنماییم هم نکرد وارد خونه که شدم تو دلم یه احساسی کردم من میخوام این زندگی رو با هری داشته باشم اون دختره ى عوضی لیاقت اینارو نداره اوه آره من بهش حسودیم میشه چون چیزی که ماله من هست رو داره از اون دختره ى هرزه متنفرم هری برگشت سمتم "چند لحظه صبر کن برمیگردم" اینو گفت و از پله ها رفت بالا و منم شرو .کردم به دیدن خونه یه دفعه چشمم خورد به کاغذی که رو میز رفتم سمتشو برداشتمش 'خونه رو تمیز کردم لازم نیست کاری بکنی چندتا پک آبجو هم برات گذاشتم امیدوارم بهت خوش بگذره دوست دارم
Sky×
نامه رو مچاله کردم و انداختم یه اونور صدای پای هری رو شنیدم که داشت از پله میومد پایین یه لبخند,زدم بهش ولی اصلا اهمیت نداد و رفت سمت میز و یه اخم کوچولو رو ابرهاش اومد وقای چشش به آبجوها افتاد برگشت و بهم نگاه کرد "یدونه میخوای؟" "آمم نه خوبم" چشمم به نامه افتاد یکم چشمشو میگردوند میدیدش با پام زدمش کنار "میگم این خونه رو چند خریدی؟" سعی کردم یه بحث راه بندازم "چهارصد میلیون دلار" طوری گفت که انگار چیزی نیست براش "اوهوم...خوب برنامه ى امشبمون چیه؟" اینو گفتم و آروم رفتم سمتش "منوتو امشب باهمیمم و فردا صبح زود گورتو گم میکنی و از اینجا میری و دیگه پیدات نمیشه, دیگه حتی نمیخوام صداتو بشنوم" یه پوزخند زدم و یقشو گرفتم وبه سمت خودم کشوندم "عالیه"
_____
الان قسمت بعدیو هم آپ میکنم: (

YOU ARE READING
Through The Dark [H.S]
Fanfiction[Completed] حراج سکس.. این چیزیه که وقتی راجبش میشنوید یاد دخترای جوون میوفتید که به پیرمردای پولدار فروخته میشه. و حالا نوبت به اسکایلر ، کسی که متوجه شد صاحبش یه پیرمرد نیست رسید...