part 11

5.5K 356 37
                                    

همونجا پشت در نشستم ، من لیاقت هیچکدوم از اینارو ندارم ، من با گذشته ای که داشتم لیاقت اینارو ندارم من هیچی نیستم به جز یه هرزه که برای سکس به حراج گذاشته میشه و هیچ ارزشی نداره من فقط واسه لذت مردمم و نمیتونم کاریش کنم من مثل یه عروسک قدیمیه پاره پاره هستم که مردم به هم پرتابش میکنن و هری هم سعی میکنه بگیرتشو تیکه های پارمو بهم بدوزه ولی بعد نمیتونه و بدتر از قبل میشم
داستان از نگاه هری

بعد چند دقیقه رفتم سمت اتاقش ، درش قفل بود و صپای هق هق اسکایلر و میشنیدم دستم‌و لای موهام بردم و بهم ریختمشون و لبم و گاز گرفتم ، دونستن اینکه اون فکر میکنه لیاقت هیچیو نداره و فقط برای حراج سکس بدنیا اپمده منو میکشه ، وابستگی من بهش هر روز داره بیشتر از روز قبل میشه و من میخوام بهش کمک کنم که به حالت عادیش برگرده و نمیخوام نا امید ببینمش اون واقعا به عشق و محبت نیاز داره و من از این متنفرم که اونو اینطوری ببینم ، من میخوام که اِسکای بدونه که عاشقشم و میخوام واسه من باشه و اینم میدونم بخاطر بلا هایی که تو این سن کمش سرش اومده وضعیت و خراب تر میکنه ولی من تسلیم نمیشم حتی اگه با از دست دادن کل زندگیم تموم بشه ، اِسکایلر همه ی زندگیمه

آروم در زدم ولی اهمیت نداد ، دوباره امتحان کردم و بازم فایده نداشت "اِسکای لطفا در و باز کن" به آرومی گفتم اولش ساکت بود ولی بعد صدای باز شدن قفل در رو شنیدم در و باز کردم و اسکایلر و دیدم که وشت در نشسته و زانوشو بغل کرده و سرشو تو دستاش قایم کرده رو زانوم نشستم و دستم و گذاشتم پشتش ولی شونه هاشو بالا انداخت و دستم و کنار زد سعی کردم کاری کنم سرش و بالا بیاره ولی بازم فایده نداشت "اِسکای تو نمیبینی... -جرات داری بگو چی نمیبینم" اِسکای حرفمو قطع کرد و با عصبانیت و چشمای اشک آلودش گفت "من بیشتر از ده سال چیزایی تو زندگیم دیدم که تو حتی نمیتونی تصورشون کنی" با عصبانیت حرف میزد ولی درکش میکنم چون واقعا حقیقت میگفت و باید خودشو خالی میکرد من نمیخوام اون احساس تو خالی بودن بکنه (اصا مرد رویاهاااست این بشر) "من فقط میخوام بهت کمک کنم" آروم گفتم "من به کمک نیاز ندارم ، من دیوونه نیستم" اینو گفت و به دستاش نگاه کرد "نه تو دیوونه نیستی من فقط دارم سعی میکنم که بهت بفهمونم که چقدر با ارزشی" "چطور میتونم با ارزش باشم در حاای که بیشتر زندیگیمو بهم فهموندن که هیچی نیستم؟حتی اگه بخوام فکر کنم که با ارزشم نمیتونم چون من یه دختر برای حراج سکسم و تو هم نمیتونی کاریش کنی"

"چرا اینطوری فکر میکنی؟" در حالی که رفتم کنارش نشستم پرسیدم "چون من یه هرزه ام و دخترای بی عیب لیاقت این چیزارو دارن" "و چرا باید اینطور باشه؟" با یه پوزخند آروم پرسیدم این منو گیج میکنه ، چطوری اون این همه سالو با خودش فکر کرده که جز یه هرزه چیزی نیست اون میگه که تو زندگیش هیچی نداشته ولی من همه چی داشتم پول ، خونه ، ماشین ، قیافه ولی زندگیم آسون نبود

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now