part 42

2.4K 220 24
                                    

چهار سال قبل
"نگران نباشید آقای استیوِن اون هنوز بِکارَتِشو از دست نداده ، به من اعتماد کنید"
استرس تمام وجودمو برداشته بود و حتی نمیفهمم منظورش از این حرف چیه محکم انگشتامو رو هم فشار میدادم تا اینکه آقای سندرسون اومد داخل
"اسکایلر وقت رفتنه"
با لبخندی که رو لب داشت گفت و منو به سمت در راهنمایی کرد آروم سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم ولی سریع دوباره سرمو پایین گرفتم و میتونم حس کنم اون یه لبخند رو لباش داره
"آقای اِستیون این اِسکایلره"
اون گفت و من همونطور سرمو پایین گرفته بودم
"اسم قشنگی داره اسکایلر"
اون گفت و خندید ولی من‌چیزی نگفتم ، اصلا از طرز حرف زدنش خوشم نمیاد
"از دیدنتون خ-خوش حالم آقا"
من گفتمو اون اومد سمتم و دستمو گرفت و از اون‌جا اومدیم بیرون و بعد چند ساعت رسیدیم تو یه جایی که تقریبا خرابه بود و اونجا منو برد تو یه اتاق که یه تخت دو نفره داشت یه در دیگه هم تو اتاق بود که معلوم نبود دستشوییه یا حمومه چون دوتاش باهم بود
پنجره هم منظره ی خرابه رو نشون میداد که میله ای بود اینجا وضعش خیلی بدتر از اتاق قبلیمه نمیدونم اینکه انقدر وضعیتش بده چطوری سرپرستیه منو بهش دادن
"تو از این به بعد اینجا میمونه اسکایلر "
اینو گفت و رفت سمت در ولی من دوییدم سمتش و دستشو گرفتم
"خواهش میکنم نرو ، م-من میترسم"
من گفتم و اون یه پوزخند زد بعد یه تیکه از موهامو گذاشت کنار گوشمو گونمو بوسید
"شب برمیگردم قول میدم"
با لبخند گفت و رفت و پشتش درو قفل کرد عقب عقبی رفتم و رو تخت نشستم و پاهامو تو شکمم جمع کردم به محض اینکه صدای در ماشین که بسته شد و شنیدم زدم زیر گریه ، من واقعا میترسم
•••••
باشنیدم اسمم چشامو باز کردم و بالا سرم و نگاه کردم
"آقای استیون"
من با صدای خوابالوم گفتم و اون لبخند زد
"گابریل صدام کن"
اون گفت و دوباره خندید ، تو‌همون حالت یکم گیج شدم اون چرا اینطوری حرف میزنه
"تو وقتی میخوابی واقعا خوشگل میشی"
اون گفت و صورتش و آورد جلو و لباش و رو لبم گذاشت ، سعی کردم از جام بلند شم ولی فایده نداشت ، آروم از ازم جدا شد و من سریع بلند شدم و با ترس بهش نگاه کردم ، فکر نمیکردم اون اینکارو بکنه دلیل این کارش چیه
لباسشو در آورد و پرتاب کرد اونور و اومد رو تخت میخواست از اونور تخت برم که منو گرفت و دوباره انداختم رو تخت بلند گریه میکردم و سعی میکردم که از دستش بیام بیرون ولی فایده نداشت اومد و رو من خوابیدو لباسمو از تنم درآورد بلند جیغ میزدم و تمنا میکردم که فرار کنم ولی هردفعه وضعیت بدتر میشد
"انقدر تکون نخور و بزار کارمو انجام بدم"
اون گفت ولی من اصلا بهش توجه نمیکردم فقط میخواستم یه جوری از دستش بیام بیرون ، آقای سندرسون بهم گفته بود که هرکاری میگه باید انجام بدم ولی این اصلا چیزی فکر میکردم نبود
"ازت خواهش میکنم ، خواهش میکنم ولم کن"
با گریه میگفتم ولی بازم فایده نداشت اون خیلی قوی تر از من بود دستشو برد سمت کمربندشو بازش کرد و بعد دوباره لباشو گذاشت رو لبام و محکم تر از دفعه ی قبل منو بوسید...میتونستم طعم خون رو ، رو لبام حس کنم...دستشو برد سمت شکم لختم و بعد رفت پایین تر و شلوارمو از تو تنم درآورد و به یه سمت دیگه پرتاب کرد تنها چیزی که بعدش فهمیدم در شدیدی بود که زیر دلم حس کردم...
دیگه هیچ جونی برام نمونده بود ، اون عوضی بالاخره بعد از چند ساعت از روم بلند شد ، زیر دلمم به شدت درد میکرد و اشک به آرومی از گونم پایین میومد...حالا دارم معنی حرفای سندرسون و همه کسایی که اونجا بودن و میفهمم...
__________________
من خودم بعد نوشتن این پارت حالم صد برابر از ناتی بوی بهم خورد :| اههههههه
راستش من خیلی دوست ندارم برم تو بحر چیزای +۱۸ و بنویسمش ولی باز بستگی به نظر شما داره اگه بخواید حله ولی این قسمت و اصلا نتوووونستم آخه ناتی بووووی بوووود ›__‹
امیدوارم خوشتون اومده باشه و دوباره استرس من شروع شد :|
فکر کنم این که تموم بشه دیگه فن فیک ننویسم :||||
×soha×

Through The Dark [H.S]Where stories live. Discover now